ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

شعری واسه دخترم

ملیکا   تو روی دستهای من                    خوابیده ای                              چشمان تو                                          که  نیمه باز مانده است   ...
8 آبان 1390

عکس های 5 ماهگی ملیکا

این عکس مال وقتیه که از خونه مامان جون اومدیم خونه خودمون ببین چقدر می پوشونمت تا سرما نخوری   اینم یه ژست زیبا از دخترم جوووووووووووووووونم   قربون این خنده ات برم دختر خوشروی من این پتو که روت انداختم مال بچگی خودم بوده که مامان جون بهت داده جونم مامانی          ...
5 آبان 1390

خاطرات نامگذاری ملیکا

 وقتی ملیکا رو باردار بودم می خواستم اسمش رو یگانه زهرا بزارم ولی وقتی بدنیا اومد از این اسم خوشم نیومد واسه همین وقتی دنیا اومد من خیلی دستپاچه شدم  خب هنوز هیچ نامی برای اون انتخاب نکرده بودم. پس با بابایی در کتابی  به دنبال اسم مناسب با معنی و قشنگ می گشتیم ولی هر روز که می گذشت پیدا کردن اسم سخت تر می شد هر کسی نظر میداد ولی نظر بابایی از همه مهمتر بود مامان جون و خاله سمانه می گفتن ارشیدا یا رومیسا بزارید بابا جون می گفت پونه بزارید ولی من دلم راضی نبود من می خواستم یه اسم مذهبی با کلاس باشه واسه همین هیچ اسمی رو تایید نمی کردم تا اینکه وقتی 12 روز گذشت بابایی زنگ زد و اسم ملیکا رو پیشنهاد کرد یه ...
4 آبان 1390

حس زیبای مادری

وقتی که بغلت میکنم وقتی اون سر کوچولوتو روی شونه ام می ذاری وقتی که با دستای کوچیکت محکم بازومو نگه می داری که نیفتی وقتی با نگاهت دنبالم می کنی اون وقته که بهترین حس دنیا رو تجربه می کنم :                    حس زیبای مادری   خدایا این حس رو به همه ببخش! ...
4 آبان 1390

اولین سرما خوردگی

سلام عسل مامان این روزها خیلی اینجا سرد شده واسه همین کمتر بیرون می ریم مخصوصا دیشب خیلی سرد شده بود من هی روت پتو می انداختم ولی از اون جایی که تو عادت داری پتو رو کنار بزنی فکر کنم یه کم سرما خوردی اخه صبحی رفته بودم مدرسه و خاله محدثه و مامان جون پیشت بودم وقتی اومدم مامان جون گفت سرما خوردی اول فکر کردم حساسیته ولی نه هی عطسه می زدی و ابریزش بینی داشتی دلم خیلی واست می سوزه شاید بدنت هم درد می کنه نمی دونم ولی خدا کنه زود خوب بشی  تقصیر منه که تو سرما خوردی الهی دورت بگردم بهت میرسم تا زود زود خوب بشی
3 آبان 1390

درد تو به جان خسته ام باد

  درد تو به جان خسته ام باد   شیرینم اول از همه باید مامان رو ببخشی که نتونسته بیاد وبلاگت ر و پر عکسایه قشنگت بکنه و از کارهای جدیدت بنویسه.خیلی گرفتار هستم کارایه پایان نامه و کلاس هایه مدرسه و از قدم خوب شما کلاس دانشگاه (اخه این ترم چند واحدی دانشگاه واسه تدریس بهم داده) نه اینکه پای کامپیوتر نیام نه!میومدم اما گذاشتن عکس و اپ کردن نیاز به یه وقت کلی داره که من نداشتم ولی قول میدم همین امروز فردا عکسایه جدیدت رو بزارم . تو وارد ۶ ماهگی شدی و این روزا تو از همیشه شیرین تر و با نمک تری.با خودت حرف میزنی میخندی و خیلی زود گریه میکنی و زود هم میشه گولت زد.و همش دوست داری غلت بزنی و بعد...
3 آبان 1390

اولین خرید سه نفری

سلام عسل مامانی پنجشنبه شب خونه عموت دعوت بودیم واسه همین من و تو بابایی رفتیم خرید واسه نی نی عمو یه کادو بخریم . همون لباس قرمزه که خاله سمانه بهت گرفته بود رو تنت کردم و یه روسری سفید نازو یه مدل قشنگ سرت بستم با یه جورابایه صورتی ناز اینجا یه کم سرد شده واسه همین یه ژاکت ابی که مال بچگی هایه خودم بوده  هم تنت کردم و سه تایی راه افتادیم تو خیابون همش نگات اینور و اونور بود دلت می خواست همه جا رو ببینی اصلا صدات هم در نی اومد اروم اروم بودی رفتیم تو یه مغازه طلا فروشی و یه النگو واسه نی نی عمو برداشتیم تو مغازه تو حسابی سر گرم نگاه کردن به طلا ها بودی و گهگاهی می خندیدی و ذوق می کردی بابایی هم چون دید  ...
30 مهر 1390

تولد 5 ماهگی

تولد ٥ ماهگیت مبارک ملیکا خانم امروز ٥ ماهش تموم شده و رفته تو ٦ ماه هوراااااااااااااااااااا با اومدنت ، گذر زمان شدیداً از دستمون در رفته!!! حساب روزها و دقایق و لحظات تو رو داریم اما گذران عمر خودمونو  نه... ٥ ماه گذشت... ٥ ماه شیرین و پر دردسر...دیروز وقتی داشتم عکسهای نوزادیت رو می دیدیم تعجب کردم از این همه تکامل و تحول...راستش دوست دارم عکسهات رو دیر به دیر ببینم چون بیشتر این رشدی که در پیش گرفتی به چشمم میاد... هر روز شیرین تر از روز قبلی...هر روز کارهای جدیدتری می کنی..گاهی با خودم فکر می کنم اگر تمام این شیرین کاری هات قرار بود  یه دفعه رو بشه من حتما طاقتش رو نداشتم ،خد...
28 مهر 1390

لذت با تو بودن

سلام قشنگ مامان  الهی فدات بشم که روز به روز شیرین تر میشی،نمی دونی وقتی نگات میکنم چه حس قشنگی دارم قند تو دلم آب میشه وقتی واسم ذوق میکنی و میذارمت جلو تلویزیون تا کارامو انجام بدم سرتو میچرخونی و با نگات دنبالم میکنی دلم میخواد دنیا بایسته وقتی تو بغل یکی دیگه ای دستتو به طرف من میگیری و سرتو تکون میدی و میخوای بیای بغل خودم وای که میمیرم واسه وقتایی که داری گریه میکنی ولی تا صدامو میشنوی آروم میشی   منم آرامش دارم وقتی خوابی و چشماتو باز میکنی ببینی کنارت هستم یا نه و وقتی منو کنارت می بینی یه لبخند میزنی و آروم میخوابی،اون موقعست که دوس دارم از خوشحالی جیغ بزنم تا دنیا بفهمه عروسکم با خ...
27 مهر 1390