ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

عید 93

سلام بچه هایه گلم دختر نازم نی نی عسلم سلام علت این همه تاخیرم یه مسافرت یکدفعه ای شد که خیلی هم خوب بود هم واسه من و هم واسه ملیکا خانم امسال اصلا قصد مسافرت نداشتیم مخصوصا از وقتی که اومدی به این شهر و تازه مسقر شدیم نمی خواستیم جایی بریم و من در تکاپویه اماده کردن سفره عید و تدارک عید بودم مامان اینا به همراه خاله سمانه و دایی مرتضی می خواستن برن کرج واسه عقد دختر داییم منم دوست داشتم برم ولی کار همسرم اجازه نمی داد که بریم نزدیک هایه سال تحویل بود که تنها با ملیکا تو خونه نشسته بودیم و بابایی سر کار بود هی خاله سمانه و مامان جون زنگ می زدم که باهاشون برم ولی من با وجود ملیکا و بارداریم نمی خواستم تنها و بدون همسرم برم و می گفتم ن...
21 فروردين 1393

خاطرات سفر

سلام دوستایه گلم امروز اومدم که از خاطرات سفرمون واستون تعریف کنم 17 شهریور عروسی خاله الهام بود و از اونجایی که خیلی واسم عزیز بود راهی کرج شدیم البته مامان جون اینا و خاله سمانه هم اومدن . ما درست روز عروسی رسیدیم و خونه مادر بزرگم حسابی شلوغ بود ولی مادربزرگم یه اتاق رو واسه ما اماده کرده بود تا ملیکا اذیت نشه اونشب خیلی خوش گذشت جشن زیبایی بود خاله الهام هم قشنگ شده بود تازه اون شب دوستم نازنین هم اومده بود که شادی من رو دو چندان کرده بود روز بعد از عروسی من و بابایی و ملیکا و نازنین رفتیم بیرون و گشتیم و شبش رو هم به همراه خاله سمانه و دایی مرتضی و خاله الهام و اقا ابوالفضل و بقیه رفتیم پارک که حسابی به هممون خوش گذشت خاله الهام و شوه...
3 مهر 1391

داریم میریم مسافرت

سلام دوستایه گلم ببخشید که چند روزه که نیومدم وبلاگ دخترم رو بروز کنم اخه قراره بریم مسافرت و من در حال جمع و جور کردن وسایل هستم قرار ه بریم کرج واسه عروسی خاله الهام  این دومین باری هست که ملیکا داره میره کرج البته بعدش میریم شمال .امروز عصر راه میافتیم البته دایی مرتضی و خاله سمانه دیروز راه افتادن ولی ما بخاطر کارهایه بابا جواد امروز راه میافتیم فکر نکنم بتونم بیام که وبلاگم رو اپ کنم ولی سعی خودم رو می کنم منتظرم باشید با یه عالمه عکس و خبرهایه مسافرت ایشالله ملیکا تو ماشین گریه نکنه و کمتر اذیت کنه خدایا مواظب خانواده ام باش خدایا ازت می خوام سهی و سلامت بریم و برگردیم خدایه مهربون مواظبمون باش مواظب هممون باش دوستت دا...
16 شهريور 1391

بدون عنوان

سلام شیطون مامان دیشب یه عروسی دعوت بودیم یکی از دوستایه بابایی که خونه شون این جا نبود و می بایستی یک ساعتی تو ماشین باشی تا برسیم اخه 100 کیلومتری اینجا هستن و ماهم به همراه یکی از دوستامون راهی شدیم طبق معمول همینکه سوار ماشین شدیم شما گریه کردین و حسابی اذیت کردی اینقدر گریه کردی که نی نی دوست بابایی هم شروع کرد به گریه کردن به هر مصیبتی بود رسیدیم اونجا هم دختر خوبی نبودی و بیشتر پیش بابایی بودی بعد عروسی رفتیم خونه یکی دیگه از دوستامون تا من بتونم شما رو خواب کنم تا تو ماشین اذیت نکنی ولی هر کاری کردم نخوابیدی و ما راه افتادیم و تو دوباره شروع کردی اینقدر گریه کردی که خسته شدی و رو شونه هایه من خواب رفتی. الان رسیدیم و تو بابایی خواب...
3 شهريور 1391

ما برگشتیم

سلام عسلی مامان بالاخره بعد از دو هفته برگشتیم وای چقدر خونه خوبه وای چقدر خسته شدیم ولی خوش گذشت . حالا می خوام از خاطرات سفر ملیکا خانم بگم : دو سه روز اول خیلی اذیت کرد و نا ارومی می کرد مخصوصا شبا خیلی اذیت می کرد و تا صبح خواب نمی رفت و می خواست بغل بشه  راستش از اینکه بدون بابا جواد رفته بودم حسابی پشیمون شده بودم  تا اینکه بابایی 5 ام عید اومد باورتون نمی شه ولی از همون روز ملیکا خیلی بهتر شد و اصلا اذیت نمی کرد و هی بابایی می گفت این همون دختری هست که تو می گی اذیت می کنه اینکه خیلی ارومه و من هر چی می گفتم باور نمی کرد انگاری ملیکا حسابی دلش به بابایی تنگ شده بود که بهونه گیری می کرد در هر صورت با اومدن بابایی دیگه م...
17 فروردين 1391

دومین مسافرت ملیکا

سلام دیروز که اول عید بود اولین جایی که رفتیم خونه مامان جون بود از اونجا رفتیم خونه بابا بزرگ خودم و از اوجا رفتیم خونه عمه عذری و بعد واسه شام رفتیم خونه یکی از دوستایه بابایی امروز دومه عیده و من و ملیکا قراره با مامان جون اینا و خاله سمانه بریم کرج واسه عقد الهام(خاله ی من) ولی باباجواد به خاطره کارش نمی تونه بیاد و ما باید بدون اون بریم این اولین باری هست که می خوام بابا جوادو تنها بزارم و بدون اون به مسافرت برم واسه همین زیاد خوشحال نیستم و همش به بابایی فکر می کنم که چی می خوره چکار می کنه و ... اصلا دلم نمیاد تنهاش بزارم ولی باید برم چون  خاله الهام ازم توقع داره و اگه نرم خیلی ناراحت می شه کاشکی بابا جواد هم همرام...
2 فروردين 1391
1