ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

عید 93

1393/1/21 13:05
نویسنده : مامان
452 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بچه هایه گلم

دختر نازم نی نی عسلم سلام

علت این همه تاخیرم یه مسافرت یکدفعه ای شد که خیلی هم خوب بود هم واسه من و هم واسه ملیکا خانم

امسال اصلا قصد مسافرت نداشتیم مخصوصا از وقتی که اومدی به این شهر و تازه مسقر شدیم نمی خواستیم جایی بریم و من در تکاپویه اماده کردن سفره عید و تدارک عید بودم مامان اینا به همراه خاله سمانه و دایی مرتضی می خواستن برن کرج واسه عقد دختر داییم منم دوست داشتم برم ولی کار همسرم اجازه نمی داد که بریم

نزدیک هایه سال تحویل بود که تنها با ملیکا تو خونه نشسته بودیم و بابایی سر کار بود هی خاله سمانه و مامان جون زنگ می زدم که باهاشون برم ولی من با وجود ملیکا و بارداریم نمی خواستم تنها و بدون همسرم برم و می گفتم نه ولی با اصرار هایه همسرم که می گفت برو من دو سه روزه خودمو می رسونم راضی شدم و یک ساعته وسایلمون رو اماده کردم  هرچند تو دلم خیلی نگران بودم مخصوصا به خاطر تو راهیم ولی توکل کردم به خدا و اولین مسافرت بدون همسری رو تجربه کردم

تو مسیر ملیکا اذیت نکرد و چون شب راه افتاده بودیم خواب بود و بابایه مهربونم عقب ماشین رو مثل اتاق کرده بود و من ملیکا تا خوده کرج استراحت کردیم وقتی رسیدیم از اینکه باهاشون رفتم خوشحال بودم

درست دوم عید عقد دختر داییم بود که مراسم با شکوهی تو یکی از باغ هایه کرج گرفته بودن  و به ما حسابی خوش گذشت ملیکا هم اولش یه کم بهونه ی بابایی رو گرفت ولی بعدش یادش رفت البته دایی مرتضی و بابام بغلش کردن واسه همین بهونه نگرفت و کم کم شروع کرد به رقصیدن و کلا خوش بود و تا اخر مراسم می رقصید و کلی هم شاباش گرفته بود اون شب به خوبی تموم شد و از فردایه اون شب خواستگارهایه خاله ستاره اومدن خونه مادر بزرگم و ما رو واسه شام دعوت کردن  شب همگی به همراه دایی و خاله خانواده خودمان و مادربزرگ و پدربزرگم رفتیم اونجا و خدا رشکر تو همون شب صحبتهایه اولیه انجام شد و قرار شد فردا شب واسه نشون اوردن و شیرینی خوردن بیان خونمون برایه شام

خونه مادربزرگم ایام عید دایم شلوغ بود هی این مهمون می رفت اون یکی می اومد و کلا زندگی در جریان بود خودمون هم که زیاد بودیم تازه خاله الهام و النا و اقا ابوالفضل هم اونجا بودن خیلی خوش می گذشت و مخصوصا شبها موقع خواب که بیشتر یک ساعت طول می کشید تا جایه هر کس مشخص می شد فقط من و ملیکا یه اتاق رو گرفته بودیم و کسی به ما کاری نداشت به خاطر بارداریم و نبودهمسری همه رعایت منو می کردن اخه من خیلی دل نازک شده بود چون دلم به همسری خیلی تنگ شده بود و تا کسی می گفت بالایه چشمت ابروه می زدم زیر گریه واسه همین همه فهمیده بودن دل تنگه همسرم هستم واسه همین خیلی تو نگهداری ملیکا منو کمک می کردن

هر شب ساعتها با همسرم حرف می زدم و دلم اروم می گرفت راستش با اینکه اونجا شلوغ پلوغ بود و پر از اتفاق هایه خوب ولی من خیلی خیلی دلم هوایه همسرم رو کرده بود خیلی دلم واسش تنگ شده بود اخه اولش قرار بود دو سه روزه بیاد ولی به خاطر مشکلات کارش نمی تونست من هم اصراری نمی کردم تا به کاراش برسه ....بگذریم

فردا شب همه اقوام خواستگارهایه خاله ستاره اومدن کلا رویه هم نزدیک ٥٠ نفر می شدیم پسر خاله ام هم تو کار ارکس و اهنگ در کل دیجی امیره که با اوردن وسیله هاش کلی مراسم رو گرم کرد خیلی خوش گذشت همگی رقصیدن  و شب بسیار زیبایی رو داشتیم خیلی خانواده شاد و مهربونی بودن و من کلا ازشون خوشم اومد کلی واسه خاله کادو اورده بودن و حسابی خوشحال بودن یعنی اینکه می شد خوشحالی رو تو صورت همشون ببینی کلا خانواده گرمی بودن اون شب هم تموم شد و روز بعد قرار شد همگی بریم همدان ولی من دو دل بودم واسه همین باهاشون نرفتم اخه اون موقع خیلی همدان سرد بود و من با ملیکا و تو راهی دلم نمی خواست اذیت بشم هر چه قدر اصرار کردن نرفتم و خونه مادر بزرگم موندم البته مامان و بابام هم به خاطر من نرفتن و بقیه همگی رفتن همدان خونه یکدفعه خیلی خالی شد و حسابی دل تنگ بابایی بودم البته مهمون هایه مادر بزرگ بودن  که هر روز می اومدن  واسه عید دیدنی و همین کمی از تنهایی منو پر می کرد اینقدر دلم واسه بابایی تنگ شده بود که قرار شد واسم بلیط هواپیما بگیرم تا من برگردم که همه پر بودن و نتونستیم بلیط بگیریم به حدی دل تنگ بودم که دلم می خواست با اتوبوس بیام اخه فقط اتوبوس بلیط داشت ولی همسرم نمی زاشت واسه همین گفت خودم میام دنبالت خیلی خوشحال شدم و درست با اومدن بچه ها از همدان همسر من هم روز ١٢ اومد کرج خیلی خوشحال شدم و با خودم عهد بستم دیگه تنهایی مسافرت نرم اخه هر دومون بهمون سخت گذشته بود با وجود اتفاقهایه خوب اطرافمون دلمون هوایه همو کرده بود و همسرم از من قول گرفت که دیگه تنهاش نزارم حتی اگه خودش اصرار کرد که مسافرت برم

دو سه روزی اونجا بودیم روز ١٣ همه دور هم تو باغ دایی داود جمع شدیم فامیل هایه خاله ستاره هم اومدن و اون روز بهترین ١٣بدری بود که تا به حال گذرونده بودم کلی بازی کردیم و بعد نهار و رقص و والیبال و وسطی ....خیلی خوش گذشت

به خاطر کار همسرم می بایستی برگردیم خاله سمانه و دایی مرتضی به همراه خاله الهام راه افتادیم ٣ ماشینه و مامان اینا موندن اخه یه سری ازمایش خاله ستاره و اقا سیروس مونده بود که بعد تعطیلات وقت داشتن  به هر صورت ما برگشتیم و اونا موندن و دو سه روز بعد مامان اینا هم اومدن

اینم دلیل تاخیرم

خدایا شکرت که به سلامتی برگشتیم و بچه هامو حفظ کردی خدایا شکرت به خاطر این عشق عمیقی که بین من و همسرم قرار دادی خدایا شکرت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامانی
24 فروردین 93 11:05
ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااا چه عشقولانه امیدوارم شعله هایه عشقتون بیشتر و بیشتر بشه خوش باشید پس عکسهایه ملیکا جون ؟؟؟؟ ممنون عزیزم خیلی دعایه قشنگی منو کردی ممنون عزیزم ایشالله اخر هفته عکسها رو می زارم