ما برگشتیم
سلام عسلی مامان
بالاخره بعد از دو هفته برگشتیم وای چقدر خونه خوبه وای چقدر خسته شدیم ولی خوش گذشت .
حالا می خوام از خاطرات سفر ملیکا خانم بگم :
دو سه روز اول خیلی اذیت کرد و نا ارومی می کرد مخصوصا شبا خیلی اذیت می کرد و تا صبح خواب نمی رفت و می خواست بغل بشه راستش از اینکه بدون بابا جواد رفته بودم حسابی پشیمون شده بودم تا اینکه بابایی 5 ام عید اومد باورتون نمی شه ولی از همون روز ملیکا خیلی بهتر شد و اصلا اذیت نمی کرد و هی بابایی می گفت این همون دختری هست که تو می گی اذیت می کنه اینکه خیلی ارومه و من هر چی می گفتم باور نمی کرد انگاری ملیکا حسابی دلش به بابایی تنگ شده بود که بهونه گیری می کرد در هر صورت با اومدن بابایی دیگه ملیکا دختر خوبی شده بود و مثل همیشه دوستداشتی شده بود
5ام عید عقد خاله الهام بود و ملیکا خیلی خوشحال بود و با شنیدنه هر اهنگی به وجد می اومد و شروع به رقصیدن می کرد و تمام بدنش رو به حرکت در می اورد از دست گرفته تا پا هاش و جالبیش به اینه که اصلا غریبی نمی کرد و بغل همه می رفت یه بلوز شورته ناز قرمز هم پوشیده بود که خیلی بهش میامد ایشالله تو پست هایه بعدی عکساشو می زارم .
ما هر شب به خانه خاله اعظم می رفتیم واسه خواب اخه ملیکا با هانیه بازی می کرد و با اسباب بازی هایه هانیه سرگرم بود و وقتی خسته می شد می اومد پیشم و با خوردن شیر می خوابید و صبح ها بعد از بیدار شدن به خونه بابا حاجی می رفتیم به هر حال روزها گذشت و روز 13 هم همگی به باغ باباجون رفتیم که حسابی به همه خوش گذشت مخصوصا به ملیکا خانم .