ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

یک وقت هایی هست که ...

می دانی دخترم یک وقت هایی هستند که هیچ چیز خوبی پیدا نمی شود دلت را شاد کند ...نه دخترک لج باز و یک دنده ای که تمام وسایل بازی اش را دور تا دور خانه ریخته است و تمام زندگی را پراز نرمه بیسکویت و پفک و چیبس کرده یا نه پسرکی که تمام وسایل ریز و درشت بازی و خانه رو در دهانش می کند و لباسش را انقدر جویده که خیس خیس است و مدام ساز بغل شدنش کوکه یا دختری که غذایش    را نمی خورد و دنبال هله هوله می گرددیا پسرکی که اگر هواسم نباشد از پله به سرعت نور بالا می رود یا  دخترکی که در کار خانه دخالت می کند و ظرف ها رو چرب چیلی می شورد و کل اشپزخانه ...
8 ارديبهشت 1394

دلخوشی هایه من با بچه هام

کنار هم که دراز می کشیم و از پشت بغلش که می کنم خودش را می چسباند به صورتم...لُپ نرمش را می چسباند به لُپ هایم و محکم ومحکم تر فشارش می دهم ...انقدر که صدایه اخ ش در می اید...دو تایی می خندیم ..می گوید "مامان بیا کشتی بگیریم:"و شروع می کنیم به بغل کردن هم و تو هی می گویی "برنده شدم برنده شدم فکر کردی زورت زیاده"و من هم الکی می بازم تا دخترکم از خوشحالی برنده شدنش بیشتر شاد شود دو باره می گوید:مامانی می خواهی از اون بوس خوبا بکنم خوشت بیاد؟"لب هایش رو محکم می گذارد روی گونه ام و خیلی محکم می بوسدم ...من هم غش می کنم ضعف می روم و ولو می شوم بین زمین و هوا ...دستان کوچولوش رو دور گردنم هست و هی فشار می دهد و صدای خ ...
27 اسفند 1393

تولدت مبارک همسرم

گرمایی بوده ام همیشه ولی .... بین خودمان بماند سرمایی می شوم وقتی پایِ آغوشِ تو در میان باشد همسرِ من بازوانی می خوام که تنگ در بَرَم بگیرد ..... اما نه هر بازوانی.... تنها حصارِِ آغوش "تو" آغوشِِِ تو "جوادم" امروز روز تولد توست عزیزم امروز روزی است که خدا تو را برایه من افرید خدایه خوبم شکرت امروز قراره خودم کیک درست کنم و تزیینش کنم و شب هم پیتزا درست کنم به خاطر  بچه ها نتونستم مثل سالهایه پیش سوپرایز بزرگی داشته باشم و البته همسرم هم درک می کنه ایشالله سال اینده یه جشن فوق العاده واسش می گیرم  
2 بهمن 1393

عقد خاله محدثه

سلام دخترِ نازم و پسرِ نازم این جمعه ای یعنی مصادف با نیمه شعبان عقد ابجی کوچیکم از ته دل واسش خوشحالم و واسش ارزوی خوشبختی می کنم ولی من بخاطر شرایطم نمی تونم برم کلی گریه کردم و غصه خوردم و دلتنگم ولی نمی شه با وجود بارداری اونم ماه اخر و داشتن یه بچه شیطون 3 ساله و مسافت طولانی نمی شه می دونم سلامتی پسرم که در وجودم در حال بزرگ شدن هست از همه چی مهمتره و با فکر به این دلم اروم می گیره ولی وقتی به خواهرم فکر می کنم دلم می گیره کاشکی این همه از مامان اینا فاصله نداشتم و من هم الان کنارشون بودم خواهر کوچیکم یعنی خاله محدثه خیلی تو بزرگ کردن ملیکا کمکم کرد خیلی زیاد هر کلاسی داشتم یا کاری داشتم مثل یک مادر از دخترم نگهداری می کرد و م...
21 خرداد 1393

سه سال است که مادرم

امروز تمام آن اتفاق شیرین و مهم سه سال پیش جلوی چشمانم رژه می رود..خسته ام انقدر خسته که نه دستی مانده برایم و نه پشتی که راستش کنم اما همه اش فدای یک تار مویت...شیرین زبانی تو جبران می کند همه ی دلتنگی ها و خستگی هایم را همان وقتی که با ناز عشوه همراه با شیطنتت خود را می چسبانی و می گویی دوستم داری... سه سال است که مادرم...سه سال است که متفاوت تر از قبل زندگی می کنم و گاهی بچه تر از بچگی هایم زندگی کردم...سه سال است که بیشتراز قبل شاکرم...خدایا شکرت..شکرت برای داشتن همه آن چیزی که بزرگی و کرمت را نشانم می دهد.. شکر برای تمام ثانیه های این سه سال برای تمام حرصی که خوردم و می خورم...برای همه اشکی که به خاطر نادانیم ریختم و می ریزم......
28 ارديبهشت 1393

دخترم هوای دل بابایت را داشته باش

تا می توانی هوای پدرت را داشته باش دختر جان..پدر جواهری است که برای مادخترها نبودنش به هیچ طریقی جبران نمی شود...دختر که باشی و پدر که داشته باشی پشتت گرم است..مطمئنی که اگر همه دنیا پشتش را به تو کرد یکی هست که عاشقانه حمایتت می کند ومطمئنی کسی هست بعد از مادرت و گاهی بیشتر از مادرت هوای دل دخترانه ات را دارد...هوای دلش را داشته باش..آنقدر خوب هست که دلت بخواهد برای همه عمرت داشته باشیَش... پدرم را عاشقانه و خالصانه دوست دارم...آنقدر که وقتی می بینم غصه ای دارد انگار کسی تمام وجودم را می خراشد..درد می افتد به تمام جانم...از احساساتی شدن و دل نازکش احساساتی می شوم و اشکم در می آید ناخود آگاه..غصه می خورم  برای غصه هایه ...
22 ارديبهشت 1393

مامانی روزت مبارک

میخوام بهت بگم به خاطر همه کارای بدم معذرت میخوام... میخوام بهت بگم بیشتر از هر کسی دوست دارم.... میخوام بگم وقتی فکرشو میکنم که یه روز نیستی مثل ابر بهار گریه میکنم... میخوام بگم اگه دعای تو نباشه من یه لحظه ام زنده نمیمونم... میخوام بگم اگه همه دنیا رو بدن تا بی خیال تو بشم تو رو میگیرم و بی خیال دنیا میشم... میخوام بگم: مامانی دوستت دارم  روزت مبارک
31 فروردين 1393

دلنوشته

ای کاش می شد یاد گرفت از تو ...ای کاش می شد یادم بماند مثل تو باشم ...ای کاش می شد یادم بماندکه هر روز یاداوریت کنم که بمان همین طور ساده ...ای کاش می شد دلم را کنار دلت بگذارم تا یاد بگیرد که هر چیزی را نگه ندارد درونش ...یاد بگیرد لحظه ای که پر از درد و غصه است می گذرد و نمی ماند و درست چند ثانیه بعد از دردمند بودن پر از شادی شود ...ای کاش می شد چشمانم را کنار چشمانت بگذارم و یادشان دهم که گریه بس است نوبت دیدن و خندیدن و فراموشی است ...یادشان بدهم که اگر از اشک قرمز و کوچک شده اند در اینه هیچ کدامشان را نمیبینند و حواسم را پرت لب و لوچه ی کاکائویی کنند...ای کاش می شد اینقدر گیر نمی کردم قاطی این همه درگیری به جان و روح افتاده ام ... ای ...
28 اسفند 1392

بلاتکلیفی اسمان به دل می نشیند

مادر که باشی حال و احوالت خیلی وقت ها معلوم نیست ...گاهی بچه شیرین زبانت می شود همان مته ای که خلق شده تا مخت را سوراخ کند و دلت می خواهد گاهی دهانش زیپی داشت و تو می بستیش...و گاهی برعکس ...کوتاهترین کلمات جگر گوشه ات می شود یکی از ان جمله هایی که تا چند روز برای همه تعریف می کنی از شیرینی به جان انداخته ات ... نه اینکه تو مادر بدی باشی و ناشکر , نه همه اش می شود همان حال عجیب این روزهایت ...حالا همه این ها را کنار هم بگذاری و حال و هوای عید و بوی خوبه بهار و اسمان قشنگ و گاه بارانی و گاه ابی لاجوردی را هم که اضافه اش کنی ,حق می دهی که ندانی تکلیف را با خودت و دلت ...بوی عید که می اید حال ادم خوش می شود ... انگار نفس ها جا...
22 اسفند 1392