یک وقت هایی هست که ...
می دانی دخترم یک وقت هایی هستند که هیچ چیز خوبی پیدا نمی شود دلت را شاد کند ...نه دخترک
لج باز و یک دنده ای که تمام وسایل بازی اش را دور تا دور خانه ریخته است و تمام زندگی را پراز
نرمه بیسکویت و پفک و چیبس کرده یا نه پسرکی که تمام وسایل ریز و درشت بازی و خانه رو در
دهانشمی کند و لباسش را انقدر جویده که خیس خیس است و مدام ساز بغل شدنش کوکه یا دختری
که غذایش را نمی خورد و دنبال هله هوله می گرددیا پسرکی که اگر هواسم نباشد از پله به سرعت
نور بالا می رود یا دخترکی که در کار خانه دخالت می کند و ظرف ها رو چرب چیلی می شورد و کل
اشپزخانه رو پر از اب می کند یا پسرکی که شب تا صبح بیدار است و نمی گذارد چشم رویه هم
بگذاری و هزار و یک یای دیگرنه پدر دخترکی که که همدلت باشد و درد این روزهایت را بفهمد ...بفهمد
کم طاقتم...بفهمد که دختر و پسرش از صبح که چشمهایشان را باز کرده اند روی سیستم عصبی
مادرشان چه پیاده روی هایی که نکرده اند ...درک کند که اگر دعوا می کنم دخترکم را برای
چیست...کاش می دانست که چقدر خسته ام این روزها ...روزهای خوبی نیستند ...روزهایی اند پر از
بی خوابی پر از حرص و جوش درونی ...پر از بلاتکلیفی...
دلم می خواهد یک بار شجاعتش را داشته باشم و فریاد بزنم که خسته ام ...خیلی خسته ...
دلم می خواد تنها باشم برای خودم باشم ...اصلا دلم می خواد یه چند روزی نه همسر باشم نه مادر
...می خوام خودم باشم برای خودم باشم بدون دغدغه کتاب بخوانم شعر بخونم بدون استرس برم
حمام و بااسودگی برم خرید و بدون فکر برای نهار و شام و بچه داری در خیابان قدم بزنم با خیال راحت
بخوابم تا اینکسری خواب لعنتی دست از سرم بر داره دلم می خواد این همه بار مسولیت یک چند
روزی از رویهدوشم برداشته بشه اصلا دلم یه مسافرت می خواد یه مسافرت با دوستام یه مسافرتی
که هر جا دلم خواست برم اصلا دلم مشهد می خواد ...
قصد ناشکری ندارم و دلم نمی خواد خدایه خوبم از دستم دلگیر باشه همیشه و همه جا خدا رو به
خاطر دختر وپسرم و همسرم و خانواده ی خوبم شکر می کنم این نوشته فقط دلتنگی هایه لحظه ای
من هست کهشیطونی هایه این دو تا وروجک و مشغله کاری همسری ایجاد کرده و یا شایدم این
هورمون هایه زنانه هست که اینجور منو خسته و کم طرقت کرده
خدایه خوبم منو ببخش