ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

بدون عنوان

مادری کردن اولین چیزی که لازم داره و هر مادری بعد از به دنیا اومدن بچه ش از همه چیز زودتر متوجه ش میشه صبوریه! اینکه صبر کنی...اینکه وقتی خسته ای...بی اعصابی...تنهایی...غمگینی...حتی گرسنه ای یا خوابت میاد...در تمام این وقت ها باید صبر کنی...گاهی دیگه این صبوری کردن بدجور روی مخ آدم میره...یعنی از صبر کردن خسته میشی...دوست داری داد بزنی...حرصت را خالی کنی...بخوابی...بری یه طرفی گم و گور بشی...  برای ما دهه 60ای ها که اصولا تک و توک صبوریم این صبوری وقعا کار سختیه. برای من که کلا آدم عجول و هیجان طلبی بودم این صبوری انگار غیرممکن بود! یعنی توی زندگیم همیشه دوست داشتم صبور باشم و هیچ وقت نبودم! همیشه اون وقتی که عصبانی بودم داد میزدم و ت...
7 مهر 1391

عاشقانه هایه مادرانه

  سرم رو گذاشتم روی بالشت کنار سرش. و ملیکایی رو کنار خودم خوابوندم و شیرش میدم وخودم رو زدم به خواب و منتظرم خوابش ببره، برم به کارهام برسم. یواشکی لای چشم چپم که روی بالشته رو باز میکنم. از لای  موهاش مژه هاشو می بینم که بهم میخورن. عین دنگ دنگ ساعت. دوباره شروع می کنه به شیر خوردن و مژه هاش بهم میخورن. کم کم پلکش سنگین می شه و بعد یهویی چشمش رو می بنده. چشم راستم رو هم باز می کنم. نفسم می خوره توی صورتش. فکر می کنم به اینکه این دختر منه. این فسقلی 16 ماهه همه امید من به زندگیه. پوستش رو بو می کنم و نفسم رو توی سینه حبس می کنم. هیچ وقت توی زندگی این قدر احساس خوبی نداشتم.  شیرش رو اروم ول می کنه و از دهنش می اف...
7 مهر 1391

دلنوشته

برای تو  می نویسم … تویی که نه بهانه‌ای برای وجودم، بلکه تنها دلیل بودنم هستی.. برای تویی که  گرفتاریهای روزمره‌ی زندگی مانع بودن همیشگی من درکنار توست، که این نه وظیفه بلکه آرزوی من است. روزها از پس یکدیگر میگذرند اینقدر با سرعت که گاهی با نگاه به تقویم به تاریخ نوشته شده در آن شک میکنم و تو سرشار از حس کودکی با شیطنتهای خاص خودت این روزها را پشت سر میگذاری و من دل تنگ توام…….. اینقدر دل تنگم که زمانی که کنار هم هستیم با تمام وجود در آغوش  می فشارمت وگلکم  آهسته می خندی…و با مهربانی هر چه تمام گونه ی مامان را میبوسی... آخر تو نمیدانی چیست؟؟ نمیدانی چیست حس گرم داشتنت و آرزو...
15 مرداد 1391

دلنوشته

از چی بگم ؟از روزها و شبهایی که با هم گذروندیم شاید تکراری باشد اما برای من همیشه تازگی دارد ملیکا دختر بی همتای من ،خیلی خوشحالم که تونستم برایت مادری کنم حسرتی به دلم نمانده چون فرشته خدارو در کنارم داشتم وباهاش عاشقی کردم . ملیکا روزهایی بود که تو بیمار بودی و من تنهای تنها البته با خدای بزرگ و مهربان در کنارت بودم و ازت با جون ودل پرستاری میکردم البته بابایی هم همراهم بود  وقتی تو نبودی یه موقع هایی از تنهایی خود مینالیدم وترس به دلم می افتاداما الان که به اون روزها نگاه میکنم خدارو شکر میکنم   که تورو سالم در کنارم دارم امیدوارم روزهاولحظه هایت  سراسر شادی باش...
21 تير 1391

امام زمان با من قهره

سلام امروز عصر با مامان جون و خاله ستاره رفتیم بیرون اخه یه مراسم واسه نیم شعبان برگذار می شد واسه همین قرار شد اول بریم خرید اخه فردا تولد کیان پسر دوست بابایی بود و از اونجا بریم جشن واسه همین هر چی لازم بود برداشتم از کالسکه گرفته تا اب و چای و سرلاک و پتو و بیسکویت و کیک و لباس و ....مجهز مجهز راه افتادیم بعد خرید تو جشن یک جایه مناسب پیدا کردیم که نه صدا اذیتت کنه ونه دیدت کم باشه همه چی خوب بود دو ساعتی تو خیلی اروم بودی تازه شیرت هم دادم و یه عالمه خوراکی هم واست خریدم ولی هنوز اول مراسم بود که شما بد ارومیت شروع شد من هم تو رو بغل کردم و دورتا دور اونجا می گردوندمت اخه مراسم تو یه جایه سر باز بود و اطرافش پر از درخت و وسیله ی بازی ...
14 تير 1391

دلنوشته

  روز به روز داري بزرگتر و خانم تر ميشي... منم از اين حس زيبايم نهايت لذت رو ميبرم... حسي كه با صدتا دنيا عوضش نميكنم.... وقتي موقعي كه اروم خوابيدي نگاهت ميكنم ارامش خاصي رو ميبينم كه هيچ جا نديدم... وقتي موقعي كه از خواب بيدار ميشي و بغلم ميكني، عطر تنت رو حس ميكنم، ميفهمم كه بوي بهشت نميتونه از اين خوش تر باشه...     نور من؛ اينو بدون كه من و بابايي هيچ انتظاري ازت نداريم، با تمام وجودمون، تا جايي كه ميتونيم بهت محبت ميكنيم... عشق ميورزيم... دنيا رو پيش پات ميزاريم و در مقابل فقط صالح بودنت رو از خدا ميخوايم... سالم بودنت رو...  ارزوهاي زيادي برات داريم.... در راس اونها خوشبختيت.... اميدواري...
4 تير 1391

دلنوشته

این روزها دخترکی را عاشقم که آمدنش شروعی دوباره بود برای تمامی باورهایم.دخترکی که با آمدنش لحظه لحظه هایم را بارور کرد از عشقی زلال و شوری بی انتها.ومن به نهایت عشق قدم گذاشتم به یمن نگاه پاک و معصومانه اش.این روزهاعجیب عاشقم.در امتداد نگاهم چشمان پاک اوست که رقص آبی آسمان را در آن نظاره گرم.امید تمام لحظه های من,قداست چشمهایت را به قربان.این روزها عجیب عاشقم تورا و به یمن بودن تو و این لحظه های پر زعشق حضور پاکترین لحظه ها را به تماشا نشسته ام.این روزها دستانم را به دستان کوچکت می سپارم و تو چه کودکانه و بی ادعا روانه می کنی به دستانم تمامیت آرامش را و من در میان گرمی دستان مهربان تو می رسم به حضورعشق, عشقی ستودنی.در هوای تو در کنار تو ودر ...
28 فروردين 1391

حس زیبایه با تو بودن ...

سلام قشنگ مامانی دلم میخواد احساس این روزهامون رو گوشه ای از خونه بذارم تا وقتی بزرگ شدی  ...حس این ساعت ها رو باهات تقسیم کنم تا ببینی من و بابایی چقدر این روزها عاشق بودیم تا بفهمی که همه وجود و عشقمون در بودن تو و لبخندت خلاصه میشد......... اما حیف که این لحظه ها خیلی زود میگذرن و تو حتی ذره ایش رو بخاطر نمیاری.....حیف!!!!! ولی این رو بدون دختر قشنگم ما زیباترین روزهای مشترکمون رو با وجود شما حس کردیم و برای اسایش و رفاه تو از همه وجودمون مایه میگذاریم دوستت داریم ملیکا چقدر از بودن و داشتنت حس خوشبختی میکنم روزی هزار بار خدا رو شکر میکنیم که تو رو به ما بخشیده تو بزرگترین اتفاق زندگی ما هستی ....با وجود ...
27 اسفند 1390

دلنوشته برای کودکم

برای کودکم    کاش می‌دانستم کدام نقطه عمرم ايستاده‌ام؟  بلکه آنطور بهتر بتوانم لحظات با تو بودن را هدر ندهم . و کاش می‌دانستم آخر نگاه تو که به چشمان من زل می‌زند به کجا ختم می‌شود؟! بلکه آنگونه بيشتر بتوانم حس ِ لحظات با من ماندن و نرفتنت را لمس کنم . و کاش می‌دانستم چگونه می‌توانم در لحظه بميرم. بلکه بتوانم تحمل نگاه ِ التماس آميزت را وقتی از من می خواهی بغلت کنم را  تاب بياورم. به راستی آخر دوست داشتن کجاست؟  
27 اسفند 1390