ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

دلنوشته

1392/12/28 23:28
نویسنده : مامان
395 بازدید
اشتراک گذاری

ای کاش می شد یاد گرفت از تو ...ای کاش می شد یادم بماند مثل تو باشم ...ای کاش می شد یادم بماندکه هر روز یاداوریت کنم که بمان همین طور ساده ...ای کاش می شد دلم را کنار دلت بگذارم تا یاد بگیرد که هر چیزی را نگه ندارد درونش ...یاد بگیرد لحظه ای که پر از درد و غصه است می گذرد و نمی ماند و درست چند ثانیه بعد از دردمند بودن پر از شادی شود ...ای کاش می شد چشمانم را کنار چشمانت بگذارم و یادشان دهم که گریه بس است نوبت دیدن و خندیدن و فراموشی است ...یادشان بدهم که اگر از اشک قرمز و کوچک شده اند در اینه هیچ کدامشان را نمیبینند و حواسم را پرت لب و لوچه ی کاکائویی کنند...ای کاش می شد اینقدر گیر نمی کردم قاطی این همه درگیری به جان و روح افتاده ام ...

ای کاش می شد بچه بود و هیچ چیزی را بزرگ ندید . هر چیزی کوچک که باشد قشنگ تر و شیرین تر است ...کاش می شد یک وقت هایی بچه شد وسطِ گریه حواس را پرت شکلات کرد...

می دانی دختر؟یک روزهایی هستند که وقتی صبح چشمت را باز می کنی انگار تمام شادی دنیا را ریخته اند در دلت ...اینقدر فریاد درونت زیاد است که سرت را می کنی در بالش زیر سرت و بلند جیغ می کشی از خوشی ...یک روزهایی هم نه ,هر چه قدر خودت را به اب و اتش بزنی ارام نم شوی ... عصبانیی, خشنی,حوصله هیچ کس رو نداری ...دلت می خواهد کسی نزدیکت نباشد و به پر و بالت نپیچد...اما بخت یارت نمی شود...کودک 2 سال و ده ماهه ات تا دیر وقت خواب نمی رود و همین که می خوابد همسر زحمت کشت دم  عیدی بعد از کلی خستگی کار به خانه می اید و باید برایش همسری کنی غذا برایش بیاوری و چای بیاوری و نصف شب به حرف ها و درد دلهایش گوش دهی تا ارام گیرد ...همین که می خوابی کودکت از خواب بیدار باش می زند ....و مدام پیاده روی می کند روی اعصابی که چیزی از وجودش نداری ...سرش که فریاد می زنی , دلت از خودت می گیرد ...می نشینی کف اشپزخانه و بغض می کنی ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)