ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

بهانه های زندگی من

گاهی اینقدر دلخوشی هایم کوچک می شود و لذتش برایم اندازه یک دنیا که دلم می خواهد مثل بچه های لوس بنشینم و زار زار گریه کنم ...می دانی دختر؟ از وقتی  که تو آمدی انگار کم توقع شده ام..دیگر دنبال اتفاق بزرگی نمی گردم تا شادم کند...همین دلخوشی های کوچکی که برایم آوردی دنیا دنیا برایم ارزش دارد..امروز بردمت دستشویی !!!دمپایی های قرمز شماره 24ات را جفت کردم جلوی پایت...بزرگند و من کیف می کنم از لق لق زدن آن پاهای کوچک درونشان...نمی دانی چقدر خوشحال بودم....حس خوبی است وقتی شاهد رشد باشی...ترس دارد اما لذت هم دارد..بیشترین لذتش آنجایی  بود که میخ و انبر به دست ایستادم پای گاز تا دمپاییت را سوراخ دار کنم تا آب نماند داخلش..خدایا چقدر خوبی...
19 اسفند 1391

بدون عنوان

بچه که بودم آن وقت ها که مادرم شاکی و خسته دنبال یک بیایان می گشت تا سر بگذارد و راحت شود منظورش را نمی فهمیدم....حالا خودم مادرم و روزی هزار بار در دلم آرزوی یک بیابان بی آب و علف را دارم...جایی که خودم باشم و کسی و کسانی نباشند تا روی این سیستم عصبی درب و داغانم پیاده روی کنند..این روزها بیش تر از آن چیزی که فکرش را بکنی شاکیم..خسته ام...تمام فکر و تنم درد می کند...برای خانه تنکانی هیچ نکرده ام ...یه عالمه کار دارم ....هفته ی دیگه امتحان دکتری دارم و هیچ نخوانده ام ....داغونم....سرم درد می کند و چشمانم داغ است گویا یه عالمه اشک در دل خود زندانی کرده است....این روزها بیشتر از هر زمانی احساس تنهایی می کنم با اینکه تنها نیستم ... بابا جواد ...
9 اسفند 1391

دخترم چقدر شادم که تو را دارم

می دانی دختر چقدر راضیم از داشتن تو و هم جنس بودنمان؟!آنقدر خوب است این تشابه جنسیتی که داریم و این زنانگی هایی که می کنیم هر دویمان..دوست دارم تمام واکنش هایت را....می نشینیم با هم لاک می زنیم..اول تو و بعد هم من..موهایم را که باز می گذارم با چنان محبت و عشقی نگاهم می کنی که لذتش را می شود در چشمانت دید..می بینی دختر چقدر خوشحالم؟ چقدر دوست دارم این حسادت های شیرین دخترانه ات را..!!اما هیچ کدام برایم مزه این بوسه های آرام و بی صدایت را وقتی که خودم را به خواب می زنم تا بخوابی ندارد.. آنقدر آرام می بوسیم که اگر لای چشمانم باز نباشد نمی فهمم... خدایا چقدر خوبی..چقدر خوبی که می گذاری مادری کنم برای این دختر یک سال و 7 ماهه...
14 دی 1391

روزهایم پر شده ...

نمی دانم چرا این روزها اینقدر سریع و تند رد می شوند ...مدام ثانیه شماری را می بینم که تند تند شماره هایش زیاد می شود...گاهی می ترسم نه از افزایش سنم که از گذران وحشتناک زندگی و استفاده نکردن هایم...حالا خدا را شکر که با بودن تو حداقل خیلی از روزمرگی هایم کمتر شده...هر روز دنبال کار جدیدی هستیم تا یادت دهم...واین دلبستگیمان را بیشتر می کند...این که همبازی هم هستیم شیرین ترین لذت دنیاست... روزهایم پُر شده از تو...پر از "کلاغ پَر "و "لی لی لی لی حوضک" و اتل متل و ...و تنها خداست میانمان که می بیند و حس می کند لذت درونم را...از روز اول عاشق این دستان و انگشتان کوچک بودم همان ها که حالا خوب یاد گرفته ای چطور به کار بگی...
5 دی 1391

یلدا مبارک

تقدیم به صاحب چشمانی که آرامش قلب من است و صدایش دلنشین ترین ترانه من است از بودنت برایم عادتی ساختی که بی تو بودن را باور ندارم  چه خوب شد که به دنیا آمدی و چه خوب تر شد که دنیای من شدی همیشه بدان که تا بیکران عشق عاشقانه دوستت دارم ملیکا جان سفیدی برف را برای روحت سرخی انار را برای قلبت شیرینی هندوانه را برای عشقت وبلندی یلدا را برای زندگی قشنگت آرزومندم پیشاپیش یلدا مبارک. دوســــــــت جونــــــــــــــــــــــــــــــــــام اندوهتون را به برگ ها بسپارین تا باد پاییزی اونا را ببره آخرین لحظه های پاییزیتان پر از خش خش آرزوهای قشنگ. یلدا بر هم...
30 آذر 1391

سرخوشیم هر دویمان

هر روز که می گذرد حضور خدا را به واسطه ی حضور تو بیشتر و بیشتر احساس می کنم...دوستت دارم به هزار و یک دلیل، اما مهم ترینش این است که یادم می اندازی روزی هزار بار شاکر خدا باشم به خاطر بودنت... می دانی هیچ وقت نمی توانم حس و حال این روزهایم را درست بیان کنم...آنقدر شاد می شوم با این قدم های سریع و کوتاه و پاهای لرزانت که زبانم نمی چرخد به گفتنش...آنقدر هیجان دارم از کارها و حرفهای این روزهایت که گاهی احساس می کنم دیوانه ام!!!مثلا وقتی صدایم می زنی مانی یا هنگامی که داری به همراه اهنگ هم خوانی می کنی یا وقتی که عاشقانه عروسکت را بغل می کنی و تاب می دی یا زمانی که می بوسیم  احساس می کنم تمام دنیا مال منه هر چه بگویم کم است . ...
24 آذر 1391

حرص می خورم از کارهایت

کار دیروز و امروزم نیست...آن قدر وابسته کارهایت شده ام که اگر تو یادت برود خودم یادآوریشان می کنم...جای دستان چرب و چیلیت روی دیوار های این خانه ذوق زده ام می کند...می فهمم هستی و دل خوش تر می شوم به بودنت...اوایل وسواس پاک کردنشان را داشتم اما حالا دوستشان دارم...خوشم می آید و لذت می برم از دیدن جای آن انگشتان کوچک روی در و دیوار خانه ....چقدر شیرین است و حرص در آور بودن با تو!!!!خدا می داند که چه اندازه در طول روز حرص می خورم از کارهایت...از وقتی که خودت را می چسبانی به شیشه تلویزیون یاوقتی لب و دهنت رو چسباندی به اینه و داری با خودت حرف می زنی یا وقتی که می بینم آن خرده شیشه چند میلی متری را که دستت گرفته ای و قصد خوردنش را داری یا...
14 آذر 1391

به تو عادت کرده ام

آنقدر روزهایم پر شده از تو و با تو که نمی توانم حتی خواب بودنت را باور کنم...تمام مدت خواب و بیداریت برای من بیداری است...آنقدر عادت کرده ام به با تو بودن و دیدنت که نبودنت را نمی توانم باور کنم... نماز که می خوانم اگر بیدار باشی هیچ نمی فهمم از خواندم ...یا جا نمازم را بر می داری و در می روی، یا زیر چادرم  آنقدر وول می خوری و دالی بازی می کنی که تمام حواسم به توست...بیدار که هستی مُهر در دستانم به نمازم ، خواب هم که باشی از روی عادت مُهر به دست می گیرم...چقدر خوب است این عادت های سر راهی...دوست ندارم ترکشان کنم  که مرضی به جان بگیرم!!! ...
12 آذر 1391

با امدنت همه چی عوض شده

با آمدنت خیلی چیزها در این خانه عوض شد...از حال و هوای دو نفره بودنمان تا حتی وسایل خانه...دیگر این خانه آن خانه ی تمیز و جمع و جور نیست اصلاً...شکل خانه عوض شده..چیدمانش هم...با این که هیچ چیز سر جایش نیست اما هنوز دوستش دارم...هنوز وقتی خسته می شوم آرامش می گیرم در گوشه گوشه اش...اوایل برایم درک داشتن خانه ی ریخت و پاش دشوار بود اما حالا وقتی جمع و جور است انگار برای خود من هم غریب است...گاهی فکر می کنم یعنی قبلناً وسواسی بودم...!!! عادت کرده ام به این که راه بروم و چیزی به پایم گیر کند ...این خانه برای خودش میدان مینی است به تمام معنا!!!هر جا قدم بر می دارم صدای عروسک و اسباب بازی است که بلند می شود...یا صدای اسباب بازی هاست که به...
9 آذر 1391