ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

دلنوشته ی خاله سمانه

سلام عزیز خاله ملیکای من نازت شم این دلنوشته هام فقط واسه تو هست که هر وقت تونستی بخونیش بفهی خاله واست میمیره گلم از وقتی پا به این دنیا و خانواده ما گذاشتی زندگی همه ی مارا ازاین رو به اون رو کردی,الان که دارم برات می نویسم تو ا سال و 6 ماه داری, ساعت 1 بامداده و من نیم ساعت پیش تلفنی باهات صحبت کردم بخدا که عشق کردم وقتی می گفتی ایو به جای الو,خیلی دوست دارم , اگه یک روز نبینمت کلافه میشم , به هر دری میزنم تا تورو ببینم, ارزوم اینه که زودتر بزرگ شی , تا همه جا با هم بریم , تمام وجودمی,ملیکایی بدون همیشه میتونی روی من حساب کنی , همیشه پشتتم,زود بزرگ شو, تا هر وقت خواستی زود بدویی بیای خونه خاله, دایی مرتضی هم که خدا نکنه گیره دستش بیفتی لپ...
7 آذر 1391

بهشت خدا به زمین امده است

دختر عزیزم، این روزها گمان ساده من این است که بهشت خدا به زمین آمده است و در دستهای کوچکی خلاصه شده تا زمانی که آنها را میبویم بوی رحمت پروردگارم را استشمام کنم... وچشمهایی هستند که وقتی در آنها مینگرم به گمانم در چشمه های بهشتی نظاره گر تصویر خودم هستم... ولبهایی که همچون فرشتگان راوی داستانهای زیبایی هستند که گویا با حروف راز بیان میشوند و تنها مفهومشان را من میفهمم و برای دیگران ترجمه میکنم و خدا میداند که چه لذتی دارد. باید مادر باشی تا بدانی مفهوم ساده حرفهای نامفهومم را... دو سه روزیست اولین فعل را میگویی و آن "بیا" است، به خیالم آمدنم را دوست داری که اینقدر زیبا احضارم میکنی، هر چند هنوز جملات بی فعلت شکل ادبی نیافته اما به وضوح...
9 آبان 1391

چشمانت اینه ی من است

دختر عزیزم  وقتی در چشمهایت مینگرم نظاره گر چشمهای خودم هستم و زمانی که دقتم را بیشتر میکنم میبینم چشمهای سیاهت آینه ای تمام نماست که میتوانم تماشاگر تصویر خودم در آن زیبایی مطلق باشم... چرا تا امروز دقت نکرده بودم... کودک دلبندم تو به من یاد آوری کردی آنچه را که از خاطر برده بودم.... این روزها وقتی در چشمهایت زل میزنم با شیطنتی شیرین چند لحظه ای نگاهم میکنی و سپس با دقت تمام به چشمهایم اشاره میکنی  در این لحظه است که میدانم خودت را در چشمهای من یافته ای و من در عرش سیر میکنم و حالم نگفتنی است.... و به یقین میدانم که آینه چشمهایمان زیباترین آینه روزگار است... و تلاقی این نگاهها عجیب دوست داشتنی است. پروردگارا چه عظمتی است ا...
7 آبان 1391

بخاطر وجود دخترم خدایا سپاس

دختر عزیزم آنچنان به زندگی ام رنگ و بوی دلنشینی  بخشیده ای که به خاطر نمیاورم زمانی که تو را نداشتم لذت های دنیایم چه بوده است؟؟؟   خداوندا چگونه شاکر باشم نعمتی را که از به خاطر آوردن تک تک لحظاتش اشک در چشمانم حلقه میبندد! لحظات شیرین و تکرار نشدنی شیطنت های دختر عزیزم که گهگاه صبرم را نیز بر هم میریزد! لحظات به خواب رفتنش که آنقدر خودش را در  آغوشم جابجا میکند و آنقدر پوست لطیف بی همتایش نوازشگر دستهای خسته ام میشود که گاه من زودتر از او به خواب میروم! لحظات خاطره انگیز و پر لذتی که ملیکای دلنشین قهقه های کودکانه اش تمام فضای خانه را پر میکند و هر چقدر خسته باشیم لبخند بی مقدمه بر لبانمان جاری میگر...
4 آبان 1391

بغل

صدایم میزنی میایی  دستم را می گیری و هی می کشی و می گویی "بیا بَ بَ " یعنی بیا بغل من هم میایم آخرش نفهمیدم من به بغل تو میایم یا تو به بغل من؟ آغوش هر کدام که باشد نتیجه اش یکی است: برای لحظه ای من و تو همچون یک نفر میشویم و آنجا نقطه ای از بهشت است   ...
4 آبان 1391

چقدر سخت است

گاه و بیگاه دلم میگیرد از فکرهایی که بی دلیل آزارم میدهند! "اگر چنان شود"ها دیگر امانم را بریده اند! از بعد از تولد دلبندم عجیب جان عزیز شده ام! و همه اش بخاطر گوهر وجود فرزندم است... این روزها حال این سالهای مادرم را درک میکنم! چه شبهایی را به صبح رسانیده است بی آنکه حتی ذره ای از آن را احساس کرده باشم! غمگینم... کاش می توانستم قسمت کوچکی از محبت هایش را جبران کنم! چقدر مادر بودن سخت است! وقتی بدانی دلبندت کسالت دارد گویی بند بند وجودت را به آتش کشیده اند! ممکن است شب تا صبح را فقط اشک بریزی بی آنکه کسی حالت را بفهمد! دیگران برچسب حساس بودن بر پیشانی ات مینشانند! چقدر سخت است مادر بودن! گاهی نه میتوانی و نه میخواهی به عقب برگردی و نه ...
4 آبان 1391

برای تو دخترم

                               تو را دارم ای گل ، جهان با من است                                         تو تا با منی،  جان جان با من است چو می تابد از دور پیشانی ات کران تا کران آسمان با من است چو خندان به سوی من آیی به مهر بهاری پر از ارغوان با من است کنار تو ه...
2 آبان 1391

چه زود می گذرد....

وقتی مادر میشی از همون روزهای اول بزرگ شدن بچه ات رو ثانیه به ثانیه جلو چشمات می بینی و اون ته ته های دلت دوست داری بزرگ بشه. بزرگ و موفق. وقتی هفته اول تو مطب دکتر(مرکز بهداشت) برای چکاپ های روتین نوزادت رو تو بغل گرفتی و مادر کنار دستیت ازت می پرسه کوچولوتون چند وقتشه؟ فوری جواب میدی ۳ روزشه  (درحالیکه جای بخیه هات هنوز دارن ذوق ذوق می کنن ولی تو دلت داره قند آب میشه از اینکه بالاخره بعد ۹ ماه بچه ات رو به آغوش کشیدی) وقتی چند وقت بعد تو همون مطب یه مادر دیگه ازت می پرسه کوچولوتون چند وقتشه؟ میگی مثلا ۴۵ روز (در حالیکه چشمات از بی خوابیهای  مکرر شبانه که قبلا هییییچ تصوری ازشون نداشتی دارن پیلی پی...
26 مهر 1391

خدایا شکرت

سلام دخترم عروسکم , فرشته کوچولوم , عمرم ,دنیام ,زندگیم, نفسم , وای که انگار همین دیروز بود اومدی پیشمون باورم نمیشه اینقدر بزرگ شدی تو این مدت خدای خوبم را با تمام وجود با تو لمس کردم و دخترم و قدرتشو با تمام وجود فهمیدم به خاطر تمامه این لحظه های قشنگ از کسی که شمارو بهم هدیه داده ممنونم نه تنها شمارو بلکه بابت همسر خوب و مهربونم و خانواده خوب و گرمم هم سپازگذارم و کاری نمیتونم بکنم و چیزی نمیتون بگم جز شکر کردن خدای خوبببببببببببببببببببببم  "خدایا شکرت" ملیسای مادر حسابیییییییییییی شیطون شدی و لجباز مثل همیشه از خدای خوبم میخوام کمکم کنه تا درست تربیتت کنم
22 مهر 1391