ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

چه زود می گذرد....

1391/7/26 14:44
نویسنده : مامان
588 بازدید
اشتراک گذاری
وقتی مادر میشی از همون روزهای اول بزرگ شدن بچه ات رو ثانیه به ثانیه جلو چشمات می بینی و اون ته ته های دلت دوست داری بزرگ بشه. بزرگ و موفق.

وقتی هفته اول تو مطب دکتر(مرکز بهداشت) برای چکاپ های روتین نوزادت رو تو بغل گرفتی و مادر کنار دستیت ازت می پرسه کوچولوتون چند وقتشه؟ فوری جواب میدی ۳ روزشه  (درحالیکه جای بخیه هات هنوز دارن ذوق ذوق می کنن ولی تو دلت داره قند آب میشه از اینکه بالاخره بعد ۹ ماه بچه ات رو به آغوش کشیدی)

وقتی چند وقت بعد تو همون مطب یه مادر دیگه ازت می پرسه کوچولوتون چند وقتشه؟ میگی مثلا ۴۵ روز (در حالیکه چشمات از بی خوابیهای  مکرر شبانه که قبلا هییییچ تصوری ازشون نداشتی دارن پیلی پیلی میرن ولی بازم خوشحالی)

وقتی چند وقت بعد .....میگی ۵ ماه ۱۸ روزشه (در حالیکه قلبت تالاپ تالاپ بالا و پایین میره از به یاداوردن اینکه چند روز بیشتر تا پایان مرخصی زایمانت نمونده)

وقتی چند وقت بعد .... میگی ۱۴ ماه (در حالیکه دیگه نای ایستادن نداری از بس در طول روز دولا شدی آشغال از رو زمین جمع کردی که وروجکت یه وقت طی عملیات فتح نقاط دست نیافتنی خونه چیزی ناجوری تو دهنش نذاره یا تلو تلو خوران با سر نره تو میز)

وقتی چند وقت بعد.... میگی  ۱ سال و ٤ ماه (در حالیکه یه سر داری هزار سودا و گره خوردی بین کارهای خونه و بچه و مدرسه و از این ور بردن و آوردنهای روزانه و طی مسیر چند کیلومتری بین خونه خودت و مادرت و ابجیت و بعکس. .)

وقتی چند وقت بعد ....میگی یک ماه دیگه باید واکسن ١٨ ماهگیش رو بزنم  (با خودت میگی واقعا ١٨ماه گذشت؟یعنی اینقدر زود گذشت یعنی انقدر بزرگ شدی؟ یعنی اینقدر عمر سریع داره سپری میشه؟ انگار معجزه ای رخ داده که تو تو این مدت دوام آوردی و جان به جان آفرین تسلیم نکردی!)

همه آنچه که تو این ١٧ ماه اتفاق افتاد مثل یه فیلم با دور تند از جلو چشمم رد میشه.

 انگار همین دیروز بود که بعد از چند ساعت موندن تو بیمارستان و درد کشیدن شما رو تو بغل خودم دیدم و من و بابا از شوق دیدن صورت قرمز و دهن و دماغ بزرگت در پوست خودمون نمی گنجیدیم

انگار همین دیروز بود که لحظه شماری می کردم برای غلت زدن و سینه خیز رفتنت

انگار همین دیروز بود که لحظه شماری می کردم برای راه افتادنت که الحق خون به جیگرم کردی

نمی دونم چرا ترس تمام وجودم رو گرفته ترس از اینکه زمان اینقدر سریع داره می گذره و من احساس می کنم دارم ازش عقب می افتم. دوست دارم از لحظه لحظه با تو بودن و بزرگ شدنت لذت ببرم. دوست داشتم تمام این لحظات رو می شد ضبط کرد تو وجودم تو گوشت و پوست و استخونم.

همیشه دوستت دارم فرشته کوچک زندگی من 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان الينا
25 مهر 91 8:20
با اجازه لينكتون كردم.به ما سر بزنيد.


سلام
ممنون عزيزم خوشحال شدم
مامان(عایشه)
26 مهر 91 3:04
سلام خواهرخوبم خوبی فداتشم،وای وای وای عجب متن زیبا و شاهکاری نوشتی،توروخدا بزار برای چندروزباشه بعدش متن جدید بزار،این متن فوق العاده زیباست/ملیکاجان،عزیزم خاله از سنندج تورو بوسه بارون میکنه"بوس بوس بوس بوس بوس بوس بوس بوس بوس"


سلام ابجی مهربونم
ممنون از تعریفت خیلی ممنون . باشه به خاطر شما می زارم چند روزی متنم باشه ولی بازم از شما تشکر می کنم که متن منو می خونید و نظر میزارید . به خدا از وقتی می بینم شما ها هستید که به وبلگ من و دختری سر میزنید سعی میکنم بهتر و زیباتر بنویسم. بعد از ملیکا انگیزه ی من واسه نوشتن شما مهربونها هستید
بابکی
26 مهر 91 7:17
سلام عزیزم
خیلی وقت بود که نیومده بودم........
ماشا ا.... بزنم به تخته ملیکا جون خانمی شده برا خودش

عزیزم تو بچه داری و وقت کم میاری من بیچاره بااینکه بچه ندارم همیشه 6و 7 ساعت وقت کم دارم


سلام عزیزم
خوش اومدی
ایشالله شما هم بچه دار بشید اونموقع می فهمید چقدر ساعتهای زندگیتون ارزشمند هست .
عزیزم باز هم به ما سر بزن
مامان راحیل
26 مهر 91 12:37
درود بی پایان بر شما عزیزدل و سلام ویژه بر ماه بانوی خونه شما ملیکای نازم،قربونش بشم"سپاس"


سلام به شما مهربان که هر روز با نظرهایه زیباتون من و دختری رو شاد می کنید
از دور خواهر خوبم را می بوسم