بهشت خدا به زمین امده است
دختر عزیزم، این روزها گمان ساده من این است که بهشت خدا به زمین آمده است و در دستهای کوچکی خلاصه شده تا زمانی که آنها را میبویم بوی رحمت پروردگارم را استشمام کنم... وچشمهایی هستند که وقتی در آنها مینگرم به گمانم در چشمه های بهشتی نظاره گر تصویر خودم هستم...
ولبهایی که همچون فرشتگان راوی داستانهای زیبایی هستند که گویا با حروف راز بیان میشوند و تنها مفهومشان را من میفهمم و برای دیگران ترجمه میکنم و خدا میداند که چه لذتی دارد.
باید مادر باشی تا بدانی مفهوم ساده حرفهای نامفهومم را...
دو سه روزیست اولین فعل را میگویی و آن "بیا" است، به خیالم آمدنم را دوست داری که اینقدر زیبا احضارم میکنی، هر چند هنوز جملات بی فعلت شکل ادبی نیافته اما به وضوح بیانگر منظورت هست
نمیتوانم بگویم چقدر و چگونه دوستت دارم که گفتنی و شمردنی نیست و نمیدانم چگونه باید در محضر پروردگارم شاکر باشم از این نعمت بزرگ که زبانم قاصر است