سه سال است که مادرم
امروز تمام آن اتفاق شیرین و مهم سه سال پیش جلوی چشمانم رژه می رود..خسته ام انقدر خسته که نه دستی مانده برایم و نه پشتی که راستش کنم اما همه اش فدای یک تار مویت...شیرین زبانی تو جبران می کند همه ی دلتنگی ها و خستگی هایم را همان وقتی که با ناز عشوه همراه با شیطنتت خود را می چسبانی و می گویی دوستم داری...
سه سال است که مادرم...سه سال است که متفاوت تر از قبل زندگی می کنم و گاهی بچه تر از بچگی هایم زندگی کردم...سه سال است که بیشتراز قبل شاکرم...خدایا شکرت..شکرت برای داشتن همه آن چیزی که بزرگی و کرمت را نشانم می دهد.. شکر برای تمام ثانیه های این سه سال برای تمام حرصی که خوردم و می خورم...برای همه اشکی که به خاطر نادانیم ریختم و می ریزم...شکر که هستی دختر تا باشی همدم همه تنهایی و دلتنگی ام...
دلم تنگ شد برای اولین گریه و اولین بوسه ات دختر..چه زود بزرگ می شوی... هنوز صدای گریه ات توی گوش هایم است ..گریه ای که با تمام گریه ها فرق می کرد...
تولدت مبارک دخترم