درد تو به جان خسته ام باد
شیرینم اول از همه باید مامان رو ببخشی که نتونسته بیاد وبلاگت ر و پر عکسایه قشنگت بکنه و از کارهای جدیدت بنویسه.خیلی گرفتار هستم کارایه پایان نامه و کلاس هایه مدرسه و از قدم خوب شما کلاس دانشگاه (اخه این ترم چند واحدی دانشگاه واسه تدریس بهم داده) نه اینکه پای کامپیوتر نیام نه!میومدم اما گذاشتن عکس و اپ کردن نیاز به یه وقت کلی داره که من نداشتم ولی قول میدم همین امروز فردا عکسایه جدیدت رو بزارم .
تو وارد ۶ ماهگی شدی و این روزا تو از همیشه شیرین تر و با نمک تری.با خودت حرف میزنی میخندی و خیلی زود گریه میکنی و زود هم میشه گولت زد.و همش دوست داری غلت بزنی و بعد یه مدت کوتاه خسته میشی و گریه رو شروع میکنی که مامان خانم بیا این وریم کن....
شبی بابایی داشت برنامه نود نگاه می کرد منم تو رو خواب کرده بودم و داشتم واسه کلاس فردا خودمو اماده می کردم که تو یه دفعه تو خواب شروع کردی به گریه کردن نمی دونم چی شده بود ولی در هر صورت من و بابایی دو تامون اومدیم بالا سرت و من شروع به ناز کردنت کردم و تو با صدایه من دوباره به خواب ناز رفتی همون لحظه از خدا خواستم که خوابهای قشنگ ببینی و تا صبح راحت بخوابی
راستش باید اعتراف کنم که وقتی توی دلم بودی هم خیلی خیلی دوستت داشتم اما الان و روز به روز سهم من از عشق تو داره چندین برابر میشه.فقط آرزوی سلامتیت رو دارم.خیلی عاشقتم و خدا خودش میدونه که هر روز چقدر شکرش رو میگم.(خدا جون بازم شکرت)میخوام سعی کنم در آینده مادر خوبی برات باشم و از خدا هم میخوام که کمکم کنه.
ملیکا الان 5 ماه 5 روزش هست