ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

اینم عکسایه 4تا 5 ماهگیت

اینم یه عکس قشنگ دیگه جووووووووووووووووووون دورت بگردم اینم عکس ملیکاامروز تو بغل باباش (دیشب گوش دخترم رو سوراخ کردیم) این یه عکس از بعد خواب ملیکا وای که چقدر عزیزی واسه من اینم یه عکس دیگه از عشقم اینم عکس دستایه کوچولویه ملیکا ...
24 مهر 1390

برای دخترم

سلام امروز بعد از ظهر وقتی شیر خوردی نخوابیدی ولی اروم بودی منم گذاشتمت سر جات تا کارایه عقب افتاده ام رو انجام بدم بعد از یه مدت کوتاه دیدم صدات نمیاد ترسیدم اومم بالا سرت دیدم مثل ادم بزرگا خوابیدی خیلی ناز خوابیده بودی از دور بوست کردم تو خواب گهگاهی می خندیدی که خیلی لبخند شیرینی بود از نگاه کردنت سیر نمی شدم اینم عکست ...
24 مهر 1390

کارایی که ملیکا می کنه

دوستداشتنی مامان سلام قشنگ مامان روزها داره میگذره و هر روز تو بزرگتر می شی و چیزهای تازه یاد می گیری و من و بابا  رو متعجب میکنی،تازگی هم عادت کردی وقتی داری شیر می خوری انگشت نشونه ی مامان رو محکم میگیری و تکون میدی و تا آخر شیر خوردن انگشت مامانی رو ول نمی کنی،از خوشحالی ضعف میکنم وقتی شروع می کنی به تند تند شیر خوردن شکموی مامان برات نگفتم که چقدر تلویزیون دوست داری از همون یک ماهگی وقتی تلویزیون روشن بود همینطوری زل می زدی و نگاه می کردی بعد کم کم شروع کردی با تلویزیون حرف می زدی و گاهی وقتا ذوق زده هم می شی و تند تند دست و پاهات رو تکون میدی و صدا در می یاری. خونه مامان جون که میریم اگه تلویزیون روشن باشه  به هیچ ک...
24 مهر 1390

بدون عنوان

سلام دخترکم قشنگ مامان سلام دیشب من و بابایی تو رو بردیم دکتر تا گوشایه خشکلت رو سوراخ کنیم الهی دورت بگردم خیلی گریه کردی باورت نمی شه ولی اصلا طاقت دیدن گریه ات رو نداشتم همش دعا می کردم زود تموم بشه . تو بغل بابایی بودی و من هی باهات بازی می کردم تا نترسی هی باهات حرف می زدم و تو با چشمان معصومت از من می خواستی تا بغلت کنم و از دست دکتر نجاتت بدم ولی ....اخر تموم شد و تو حسابی گریه می کردی بابایی خیلی نازت می کرد وچون گریه می کردی دیشب رفتیم خونه مامان جون اینا تا اروم بشی و تو اونجا کم کم حالت خوب شد و شروع کردی به خندیدن دخترم الان با اون گل گوش ها خیلی نازو خوشکل شدی قربونت برم عسل مامان ...
24 مهر 1390

عاشقانه هایه مادرانه

دخترم، عزيزم ، قشنگم ، گل ماماني براي تو مي نويسم براي تو كه شادي زندگيمان را چندين برابر كردي براي تو كه بداني چقدر دوستت دارم  . نمي دانم  همه  مامانهاي دنيا اينقدر عاشقند ؟ اينقدر از لحظه لحظه بودن با دلبندشان لذت مي برند ؟ اينقدر  خدا را شكر گذارند كه موهبت داشتن فرزند  نصيب  آنها شده است  بي خود نيست كه مي گويند بهشت زير پاي مادران است بهشت همين زندگي شيرين است كه با وجود تو داريم . بهشت  اين است كه هيچ غصه اي در قصه مان نداريم . عزيزكم ، نفسم ، عسلم هر روز به شوق ديدار تو ، بوييدن تو ، گفتن صبح بخير و ترانه هميشگي صبحگاهي بيدار مي شويم ، به شوق بودن با تو روز را در دوريت سر مي كنيم و شبها از...
22 مهر 1390

عکس های 4 ماهگی ملیکا

این خرس رو خاله ستاره واسه ملیکا خریده بود اینم عکس دیروز ملیکا وقتی از حموم اومده بود بیرون این عکس از مطالعه کردن دخملم هههههههههههههههههه دخملم خودش شیشه می خوره جووووووووووووووووون این لباس قرمزو خاله سمانه واست خریده ...
18 مهر 1390

من و ملیکا

سلام عشق مامان ملیکا جون من وتو همیشه کنار هم هستیم و خیلی به هم وابسته شدیم خیلی زیاد  نمی دونم این وابستگی خوبه یا ......نمی دونم....تمام فکر و ذکرم حول و حوش  تو و خواسته هایه توه ...همش به این فکر می کنم الان چی احتیاج داری .... و اصلا کاری به خودم ندارم ...گلم دیگه وقت ازاد ندارم ... نمی خوام گلایه کنم نه  می خوام بگم تو همه زندگیم هستی ملوسکم امروز بردمت حموم خیلی دوست داری اب بازی کنی خیلی با هم بازی کردیم حسابی خسته شدی و الان خوابیدی . مامانی پایان نامه ی ارشدم مونده و باید تو این ترم تمام کاراش رو بکنم خیلی کار داره حسابی گیجم نمیدونم با وجود تو چجوری برم دانشگاه وای خدایا کمکم کن عزی...
17 مهر 1390