ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

وقتی برای اولین بار ....

دختر عزیزم یادش بخیر پارسال محرم تو در وجودم بودی من از خدا خواستم سالم باشی و نذر کردم تو را به مراسم 6 ماهه امام حسین ببرم و حال تو در اغوشمی و دوباره محرم شد . پارسال این روزها هنوز به دنیا نیامده بودی. چه روزهایی گذشت. چه روزهای سخت و آرام. چه روزهای پر درد و بی درد. چه روزهای پر استرس و بدون استرس. چه روزهای شیرینی. پارسال تو در وجودم بودی و امسال در بغلم . ولی هنوز در وجودمی. درون قلبم. چه روزهای پر از انتظاری بود. تا روزی که در بیمارستان دیدمت. برای اولین بار. با چشمانی خواب آلود که سعی میکردم بر خواب غلبه کنم تا یک لحظه از دیدنت را از دست ندهم. نمیخوابیدم و میبوییدم و میبوسیدمت. در کنارم گرفتمت. با تو بودم و فقط با تو. با تو ک...
11 آذر 1390

تمام لحظه هام با تو شیرینه

سلام فندق مامان این روزا سرم خیلی شلوغه خیلی کار دارم تازه تو هم شیطونی هات بیشتر شده واسه همین یه کم دیر میام تا به روز کنم واقعا منو ببخش ملیکای مامان تازگیها دستت رو می بری بالا و هی محکم می زنی به پات و یه وقتایی این کارو با ذوق می کنی یعنی می خندی و هی دستت رو بالا پایین میاری خیلی دوست داشتنی هست این کارت من یه وقتایی دستم رو می زارم رو پات و تو هی با دستت می زنی به دست من عزیزم موقع شیر خوردن گردنبند منو محکم می گیری و هی تکون تکونش می دی ماشالله اینقدر دستت قوی شده که دردم می گیره ولی تحمل می کنم تا تو شیرت رو بخوری . الهی مامانی فدات امروز می خوام  گل گوشت رو در بیارم و گوشواره هات رو که عمه عذری واست خریده گوشت کنم . چ...
9 آذر 1390

عکس عشق مامان

سلام فندق مامان وقتی دیروز از خواب بلند شده بود عسلی مامان در حال بازی با عروسکش ملیکا تو این عکسا 6 ماه و 8 روزش هست ...
5 آذر 1390

خدایا بابت این لذت زندگی شکرت

سلام تنها بهونه واسه زندگیم (البته بعد بابایی) تو بزرگ می شی و بازی هامون هر روز که نه اما هر چند وقت یه بار با این رشد عوض می شه...دیگر نمی شه با بازی هایی که تا هفته پیش شادت می کرد سرت رو گرم کرد... دوست داری بخندی اینو می شه از زوری که برای قهقه های الکیت می زنی فهمید...دوست داری بی دلیل بخندی...حتی اگر شده از صدای مچاله شدن کاغذ باشه... به صداها خیلی خوب واکنش می دی ..بابا که کلید می چرخونه دست و پا زدن هات شروع می شه . این یعنی تو منتظرش هستی!!! تعجب می کنم خدایا چه طور موجود به این کوچیکی تمام محیط رو می شناسه ؟!  چه طور می شه تویی که تا همین چند ماه پیش حتی منو هم نمی شناختی حالا با دیدن ...
5 آذر 1390

وای که چقدر خوشبختم

بدنیا آمده ام تا دست مریزادي باشم براي آفریدگارم...   دخترم  وقتی با دو دستانت صورتم را میگیری    و معصومانه نگاهم میکنی   دستان کوچکت را روی دو چشمانم میگذارم ودانه دانه انگشتانت را میبوسم .. ...    آن همان لحظه ایست که می‌خواهم...   از اشتیاق بمیرم واای که چقدر خوشبختم   چرا که مرا   به اندازه اسباب بازیهایت دوست داری...   ...
5 آذر 1390

مهمونی خونه ی خاله

سلام عروسکم دیشب خونه خاله سمانه دعوت بودیم همون لباس قرمزه رو تنت کردم خیلی ناز شده بودی مامان جون اینا هم دعوت بودن تو خیلی خوشحال بودی اخه مامان جون و بابا جون تو رو تاب می دادن  می دونی چجوری تاب میدادن؟پتو صورتی رو پهن می کنن و یه طرفش رو بابا جون می گیره و یه طرفش رو مامان جون و تو رو میزارن توش و تاب میدن تو این کار رو خیلی دوست داری و بلند بلند می خندی و ذوق می کنی .دیشب تو همش خونه ی خاله قل می خوردی و می بایستی تو رو از زیر مبل و میز بکشم بیرون خیلی سریع حرکت می کنی تو یه چشم بهم زدن خودت رو از این طرف میرسوندی طرف دیگه و با خودت بازی می کردی تازه یه کار هم یاد گرفتی یعنی خاله سمانه یادت داد خاله سرش رو می اورد جلو...
4 آذر 1390

عکسایه جدید دخمل مامان

اینم یه ژست هنری از ملیکا خانم اینم یکی دیگه اینم یه عکس از وقتی که ملیکا رو می خوام خواب کنم حالا ببینید من چی می کشم تا خوابش می کنم جووووووووووووووووووووون دوستت دارم فندق مامانی نفس مامانی تو لباس گرم که خودم واسش خریدم ...
3 آذر 1390