ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

عکسایه جدید ملیکا

وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ اینم ملیکا وقتی می خوام خوابش کنم فکر کنم ساعت نزدیک 2 نصف شبه حالا ببینید من چجوری خوابش می کنم ههههههههههههههههه ملیکا در حال بازی جووووووووووووووونم شبا قبل اینکه خوابت کنم می برم دست و صورت و پاهات رو می شورم و لباساتو عوض می کنم تا با ارامش بخوابی این بار چون سرما خورده بودی مجبور شدم دیر حموم ببردمت اینم عکس تو بعد از حموم اینم عکسایه امروز ملیکا اینم یکی دیگه جووووووونم   ...
21 دی 1390

دلیل تاخیرم واسه اپ کردن

سلام قند عسلم مامانی رو ببخش که زیاد وقت نمیکنه خاطرات دختر گلشو بنویسه آخه این چند روز حسابی سرما خورده بودی و من همش نگران تو بودم یا گریه میکردی و تو بغل مامانی بودی یا بهت دارو می دادم آخه تو خیلی بد دارو می خوری و دارو خوردنت برای خودش پروژه ای هست الهی من فدات بشم گل دخترم! نمی دونی این چند روز من چی کشیدم  شبا تا صبح نمی خوابیدم و نگرانت بودم خودت هم شبا خیلی ناآرومی می کردی کار منم شده بود گریه! سرما خودگیت که داشت بهتر می شد اسهال شدی و پاهایه نازت کمی زخم شد واسه همین تا خواب می رفتی پوشکت رو باز می کردم و پماد می زدم دو سه روزی مشغول رسیدگی به پاهات بودم که خدا رو شکر خوب شد حالا خدا رو شکر حال دختر گلم کامل...
19 دی 1390

من عاشق اون وقتاییم که ...

سلام قشنگ مامان عاشق اون وقتیم که گاه گاهی تو خواب چشمات و باز میکنی و میبینی که پیشتم بهم مهربونانه نگاه میکنی و میخندی و دوباره میخوابی عاشق اون وقتیم که دستای نازنازیت و روی هم میذاری و میاری بالا نگاشون میکنی و بعد باهم میذاری تو دهنت عاشق اون وقتیم که وقتی داری با خودت بازی میکنی اون پاهای جوجوییت و میاری بالا و یهویی میکوبی زمین عاشق اون وقتیم که تا میخوام بشینم پای کامپیوتر صدات درمیاد و منم بغلت میکنم میارم پیش خودم و تو هم فضولیت گل میکنه و میزنی رو شاسی های کیبورد و بهد وقتی من تایپ میکنم با تعجب به دستای من نیگا میکنی.... عاشق اون وقتاییم که حرف می زنی با خودت یعنی اواز می خونی و وسطاش جیغ میزنی...از اون جیغای ...
16 دی 1390

عاشقانه هایه مادرانه

  دربارۀ خودم و دخترم می نویسم یا شاید بهتر است بگویم برای خودم و دخترم می نویسم تا در آینده ای نه چندان دور که به یادش آوردم و شاید دچار نسیان زودرس بودم، از این تاریکی ذهن رنجیده خاطر نشوم. دخترم، امروز تمام زندگی من است؛ نه به آن معنا که من هیچ دگر ندارم تا با آن روزگار گذرانم یا سرگرم باشم یا از تحول و تجدد دور، بلکه او برای من اکنون انگیزه ای است برای همه چیز: بهتر بودن، بهتر زیستن و امید به آینده. تولد دخترم، همان تولد دوبارۀ من است، برای تجربه ای منحصر به فرد؛ مانند پروانه، آن گونه که از پیله به درمی آید. به سختی پرده ها را می درد و به آرامی پر می گشاید در روزگارانی که دختربچه ای بیش نبودم کودک ترها، برایم تنها موجوداتی فان...
14 دی 1390

عکس های ملیکا تو 7 ماه و نیم

اینم قند عسلم در حال خوردن سوپ ای جونم فدات بشه مامانی که از خواب بلند شدی و اخم کردی ملیکا بیشتر با  مرغابی و بچه هاش بازی می کنه واییییییییییییییییی تمام میوه ها رو از جلو خاله برداشتی و از این کارت خیلی خوشحال بودی   ولی انگاری از این بازی هم سیر شدی و می خواستی بری به کیف خاله دست بزنی و با اون نگاه شیطونت به خاله نگاه می کردی   ...
13 دی 1390

بدون عنوان

سلام عسلم ببخش دیر می ام واسه اپ کردن اخه خیلی کار دارم تازه تو هم مریضی تا صبح بالایه سرت بیدارم خیلی خسته ام خیلی زیاد دلم می خواد یه فرصتی پیش بیاد تا حسابی بخوابم واقعا که مادر شدن خیلی سخته دیروز رفتم دانشگاه و خدا رو شکر کارام تا حدودی انجام شد و ساعت 5 غروب برگشتم . دست مامان جون و خاله ستاره و سمانه درد نکنه ایشالله بتونم واسشون جبران کنم اخه از تو حسابی مراقبت کرده بودن و تو رو از صبح نگه داشته بودن باخودم فکر می کردم اگه این خانواده خوب رو نداشتم چکار می کردم  وقتی رسیدم خونه تو وقی منو دیدی زدی زیر خنده و از ته دلت واسه من خوشحالی می کردی و هی دست و پا میزدی تا بپری بغلم منم خیلی دلم واست تنگ شده بود خیلی زیاد و تو رو ب...
12 دی 1390

اولین مسافرت یک روزه ی مامانی

سلام فردا برای اولین بار می خوام تنهات بزارم (واسه 10 ساعت) وای خدای من خیلی نگرانم خیلی زیاد .  باید واسه پایان نامه ام برم دانشگاه پیش استادم فردا قراره مامان جون با خاله ستاره ساعت 30/4 صبح بیام کنارت اخه من واسه 5 صبح بلیط دارم  خیلی نگرانم وای خدایا هواست به دخترم باشه هنوز سرما خوردگیت خوب نشده( ولی بهتری )واسه همین بیشتر نگرانم نمی دونم فردا بدون تو چجوری واسم می گذره وقتی تمام فکرم پیشه تو هست وای خدایا کمکم کن. تا حالا بیشتر از 2 تا 3 ساعت تنهات نذاشتم و تازه تو همین شهر و کنارت بودم که تا تو به من احتیاج داشتی سریع خودمو به تو میرسوندم ولی حالا ............وای خدایا خدایا مواظب دخترم باش خدایا به تو سپردمش ...
10 دی 1390

کارایه جدید تو 7 ماهگی

سلام قشنگ مامان چند وقتی هست که تو روروئکت می شینی و عقب عقبی می ری و حسابی از بازی کردن باهاش لذت می بری و از خودت هنگام بازی یه عالمه صداهایه عجیب در می اری دیشب تو رو دلم گذاشته بودم رو دلم و با هم بازی می کردیم تو خیلی با دقت به پاهات نگاه می کردی و با دستایه کوچیکت لمسشون می کردی و هرزگاهی یه نگاه به من می کردی و می خندیدی خیلی واست عجیب بود شاید تازه متوجه پاهات شده بودی هههههههههههههههه هر وقت دست می زنم یا به قولی دست دستی می کنم به سمتم میایی و با دستایه قشنگت دستایه منو می گیری و از من می خوای دوباره دست دستی کنم و همینکه شروع می کنم تو واسم اواز می خوانی بوو.......واو......." و اگر این کارو نکنم به زور دستامو به هم می ز...
3 دی 1390

اولین شب یلدای ملیکا

سلام قشنگ مامانی شب یلدا من و تو به همراه دایی مرتضی و خاله سمانه رفتیم خونه مامان جون اینا بایی چون یه کم کار داشت گفت شما برین من بعدا میام  واسه همین ما زودتر رفتیم بابا جون طبق معمول هر سال واسه شب یلدا تخمه برشته کرده بود و مغز بادام و پسته و گردو برشته کرده بود همگی دور همدیگه بودیم مثل شب یلداهایه سال قبل فقط با این تفاوت که شب یلدای امسال با حضور سبز دخترمون رنگ و بوی تازه ای به خودش گرفته خدایا شکرت . بابا جون با کمک مامان جون واسه مون کباب درست کردن و بابا جواد هم واسه شام اومد شام خوردیم و بعد شام انار خوردیم بعد دایی مرتضی با خاله سمانه رفتن ما هم می خواستیم بیاییم خونه اما بابایی خواب رفته بود واسه همی...
3 دی 1390