ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

بدون عنوان

سلام قشنگم ببخش که مامانی یه کم با تاخیر خاطراتت رو می نویسه اخه خیلی کار داره . مامانی قول میده وقتی کارش تموم شد فقط واسه تو باشه و هر روز خاطراتت رو بنویسه . دیشب عروسی دعوت بودیم عروسی یکی از اشناهایه بابایی نمی دونستم برم یا نه اخه هوا خیلی سرد بود و من می ترسیدم خدایی نکرده سرما بخوری واسه همین می خواستم نرم ولی چون دیدم عمه هات هم دارن میان خوشحال شدم که تو عروسی تنها نیستم و کسی هست که تو نگهداری تو کمکم کنه واسه همین  با عمه عذری رفتیم عروسی همه اشناها بودن  دیشب تو من و خیلی اذیت کردی همش بغلم بودی و هر کی تو رو ناز می کرد و می خواست باهات بازی کنه می زدی زیره گریه از همه غریبی می کردی نمی دونم چرا اینجوری شده ...
18 بهمن 1390

عکسهای جدید

سلام ملیکا وقتی از حموم اومده بود بیرون اینم عزیزه مامانی فدات بشم اینم کوچولو ترین  کفش ملیکا تو این عکس درست ٨ماه و ٨ روز و ٨ ساعتش هست   ...
8 بهمن 1390

امروز تولد منه .....

امروز تولد منه... شانس خوبیست در   زمستان به دنیا آمدن مانند تمام روزهای دیگر و عاشق در  دنیا آمدن، زیستن با تمام مشکلات و با اجازه خداوند تا روز نهایی ماندن و…  دوباره هفت بهمن امد تا من به این فکر کنم که یکسال دیگر به عمرم اضافه شده و روزها و ماهها و سالها پی در پی از جلوی چشمم گذشته اند ... نمی دونم تا تولد اینده ام زنده ام یا ...خوشحالم یا ...خوشبختم یا ... خدا داند ... اما الان زنده ام به امید روز های بهتر ....  روز تولد من آنچنان اتفاق خاصی نیافتاده است. زندگی همچنان جریان دارد و هر کس دنبال دغدغه‌هایش می‌دود.  روز مرگ من نیز یک روز عادی خواهد بود. مثل ه...
7 بهمن 1390

همینجوری

سلام ملیکا تو این لحظه 8 ماه 8 روز 8 ساعتش شده همین الان اومدم تو وبلاگش دیدم بالا واسه سنش اینو نوشته خیلی خوشم اومد و تو وبلاگ اوردمش ...
5 بهمن 1390

یه جشن سه نفره

سلام فسقلی مامانی امروز یه عالمه کار دارم اخه می خوام بابایی رو سوپرایز کنم اخه اولین جشن سه نفره ی ماست . من هر سال تولد بابایی همه عمه عموها رو دعوت می کردم و حسابی بابایی رو غافلگیر می کردم ولی امسال واسه خاطر اینکه فردا وفات رسول اکرم و بعدش هم امام رضا درست ندونستم این جشن رو بگیرم واسه خاطر همین به کسی نگفتم البته مامان جون و خاله سمانه میان خونمون امسال با سالهایه پیش فرق داره اره امسال ما سه نفر شدیم و باید تو این شب من حسابی از خدای خودم  واسه دادن این دو هدیه ی زیبا اول بابایی و دوم ملیکا دختر قند عسلم تشکر کنم خدا جون دوستت دارم اینقدز زیاد که نمی تونم بگم ....خدایا بابت این نعمت هایه خوبت بابت سلامتی بابت خوشبختیم...
1 بهمن 1390

دو روز دیگه تولد باباییه

فضای خانه که از خنده های ما گرم است                      چه عاشقانه نفس می کشم ، هوا گرم است!                   به جای شمع غمهایت را به آتش میکشم و هدیه ام قلبی است کوچک     جواد جان،                                      &nbs...
30 دی 1390

اول 8 ماهگی و اولین دندون دخملی

سلام مامانی اولین دندون ملیکا جون سر زده اره تازه متوجه شدم درست وقتی 8 ماه داشت متوجه شدم الان 8 ماه و دو روزش هست میدونید چجوری متوجه شدم داشتم بهش با لیوان اب میدادم که دیدم یه صدایه قشنگ تق تق تق تق میاد بیشتر که دقت کردم دیدم یه کوچولو دندون پایین سمت راستش سر زده .  الهی دورت بگردم خیلی خوشحال شدم . ملیکا جون هر ماه منو غافل گیر میکنه اول 7 ماهگی شروع کرد به خزیدن و اول 8 ماهگی دندون دار شد خدایا یه عالمه شکرت چقدر لذت بخشه که بزرگ شدن دخترم رو می بینم خدایا فکر نکنم هیچ مادری از بزرگ کردن بچه اش به اندازه ی من لذت ببره نمی دونم چرا این فکر رو می کنم ولی خیلی مادر شدن لذت بخشه خدا نصیبه همه بکنه. یه وقتایی به صورت مع...
30 دی 1390

تنها بهانه ی من ...

سلام دوس دارم ازت بنویسم و برات بگم ، باهات درد و دل کنم ، می دونم دورنیست زمانی که تو معنی کلمات منو بفهمی ، دور نیست روزی که تو بتونی بخونی نوشته هامو ، شاید حالا هم دیره واست نوشتن ، شاید فردا من نبودم ، پس بهتره برات بگم ، برات بگم که تو و فقط تو تنها بهونه ی من واسه زنده بودنی ، یادمه قبل ترها خیلی راحت به رفتن فکر می کردم ولی حالا نه ، حالا می خوام بمونم فقط به خاطر تو  ، به خاطر نفسهات که واسه من نوید زندگیه ، واسه اشکهای الکی پلکیت ، واسه خنده هایه زور زورکیت ، واسه همه چیت .... نگرانم .... نگرانه آینده ی تو ، همش احساس می کنم ، نکنه کاری که من الآن می کنم بعدها واست نتیجه ی خوبی نداشته باشه ، ای کاش می شد دونست ه...
26 دی 1390

حس قشنگ مادری

سلام کاش یک ساعت جادویی داشتم که هرموقع من می خواستم٬ زمان رو نگه می داشت و هروقت می خواستم تندش می کرد. اونوقت حتما این روزهای کودکی دخترم رو کند می کردم و بیشتر و بیشتر ازش لذت می بردم. کاش وسیله ای بود مثل دوربین که به جای ثبت ثانیه ها و دقیقه ها٬ حس ها رو ضبط می کرد. اونوقت من حس قشنگ این روزهای خودم رو با دخترکم٬ ضبط می کردم و سالهای بعد٬ روزهایی که کار و زندگی توی این دنیای شلوغ و پلوغ٬ خسته و افسرده‌م کرده٬ با تکرار این حس قشنگ دوباره زنده می شدم. کاش می شد بوهایی رو که دوست داریم توی یک شیشه بریزیم و نگه داریم. اگر می شد٬ من حتمن بوی نوزادی دخترم رو توی یک شیشه می ریختم و برای سالهای بعد نگهش می داشتم....
22 دی 1390