بدون عنوان
سلام قشنگم ببخش که مامانی یه کم با تاخیر خاطراتت رو می نویسه اخه خیلی کار داره . مامانی قول میده وقتی کارش تموم شد فقط واسه تو باشه و هر روز خاطراتت رو بنویسه . دیشب عروسی دعوت بودیم عروسی یکی از اشناهایه بابایی نمی دونستم برم یا نه اخه هوا خیلی سرد بود و من می ترسیدم خدایی نکرده سرما بخوری واسه همین می خواستم نرم ولی چون دیدم عمه هات هم دارن میان خوشحال شدم که تو عروسی تنها نیستم و کسی هست که تو نگهداری تو کمکم کنه واسه همین با عمه عذری رفتیم عروسی همه اشناها بودن دیشب تو من و خیلی اذیت کردی همش بغلم بودی و هر کی تو رو ناز می کرد و می خواست باهات بازی کنه می زدی زیره گریه از همه غریبی می کردی نمی دونم چرا اینجوری شده ...
نویسنده :
مامان
11:13