ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

دعایت می کنم دخترم

سلام عسل مامانی خداوندا گل زیبایم را به دستان پر مهر تو میسپارم تا بهتر از من آنگونه که شایسته وجود شکننده اش است از او نگهداری کنی... و من را وسیله ای قرار دهی تا بتوانم دخترکم را از گزند بلاهای کوچک و بزرگی که در انتظارش هست در امان دارم... گاهی چنان خطرهای بزرگی از پیش چشمان غافلم عبور میکند و  از کنار گوش دخترکم می گذرد که مرا بار دیگر به یاد بزرگی خدایم می اندازد که چگونه فرزندم را از چنین بلایی در امان داشت...  و  فکر  آن "اگر چنان میشد" ساعت ها و روزها آسایش ام را از من میگیرد. آوای خوش بهار زندگی ام: دعایت میکنم خوشبخت باشی...  ...
22 آذر 1390

شب زنده داری ملیکا

سلام الان ساعت یک و ده دقیقه ی نصف شب هست ولی ملیکا بیداره و حسابی پر انرژی نمی دونم چجوری خوابش کنم . الان داره غل غل می خوره و اصلا انگار نه انگار که وقته خوابه تازه اواز هم می خونه چند لحظه پیش اومد کنار من و با دیدن نور لب تاپ اینقدر ذوق می کرد و دستش رو محکم می زد رو لب تاپ خیلی دوست داشتنی از این ظربه زدن لذت می برد و به من نگاه می کرد و خندید خودم یه کم حالم بده اخه سرما خوردم و چون عصری 4 ساعت کلاس داشتم واسه همین حسابی خسته شدم کاشکی ملیکا خواب میرفت کاشکی ولی فکر نکنم اینم ملیکا و شب زنده داری هههههههههههههههههه  ...
22 آذر 1390

غذا خوردن ملیکا

سلام عزیزه مامانی امشب مامان جون و بابا جون و خاله سمانه و دایی مرتضی و خاله ستاره خونمون بودن و تو حسابی باهاشون بازی کردی امشب ابگوشت درست کرده بودم و بابایی حسابی بهت ابگوشت داد و تو می خوردی هر چیزی که بهت میدم می خوری مخصوصا لیمو شیرین و سیب رو خیلی دوست داری حریره هم می خوری و سوپ و ابگوشت رو خیلی دوست داری و با یه لذت خاصی می خوری و با خوردنت اواز هم می خونی که نشون می ده حسابی داری از غذا خوردن کیف می کنی و لذت می بری وقتی دارم چیزی دهنت می کنم خیلی خوشحالی و فرصت نمی دی تا قاشق رو دوباره پر کنم یعنی یه کم که دیر می کنم شاکی می شی و می زنی زیره گریه ولی تا قاشق به دهنت می رسه می زنی زیره خنده ای شکموووووووووووو   ...
21 آذر 1390

عکسایه 6 ماه و نیم ملیکا

سلام عشق مامانی  این قاب رو بابایی وقتی تو تازه بدنیا اومده بودی خریده اینم همون لباس کاموایی که مال بچگی خودم بوده و الان تنه تو هست ای جوووووووووووووون ملیکا می تونه با کمک بشینه این عکس مال زمانی هست که ملیکا خانم از خواب بیدار شده اینم یه عکس از ملیکا خانم وقتی از حموم اومده بیرون الهی قربون اون چشایه معصومت برم اینقدر تو حموم بازی کرده که داره لالایی می ره الهییییییییییییییییییییییییییییییییییی ...
19 آذر 1390

به چی فکر می کنی؟

سلام همه عمر مامانی عزیزم الان که دارم تایپ می کنم تو داری با خودت بازی می کنی یعنی با اسباب بازی هات بازی می کنی و بلند اواز می خونی و من وقتی صدات می کنم بهم نگاه می کنی و می خندی هی اسباب بازی هاتو می زنی رو هم و سروصدا راه انداختی و هی غل می خوری و باید از زیر میز و صندلی و جاهایه خطرناک بلندت کنم عزیزم بابایی خیلی خسته بو واسه همین خوابیده ولی تو هی صدا می دی می ترسم بیدار بشه امروز فکر کنم یه کم سرما خوردی اخه اب ریزش بینی داری الهی من بمیرم وقتی شیرت می دم بیشتر وقتها اروم به یه جا نگاه می کنی و با یه ارامش خاصی شیر می خوری انگاری داری به یه چی فکر می کنی . یعنی نی نی ها هم فکر می کنن؟ اصلا به چی فکر می کنن؟ خیلی واسم جالبه که ب...
18 آذر 1390

ملیکا و محرم

سلام عسلی مامان ملیکای قشنگم سلام خوبی گلم؟خیلی دوستت دارم خیلی زیاد دیشب با هم رفته بودیم حسینیه بابایی هم اومده بود تازه خاله سمانه و ستاره و الهام و مامان جون و .. اومده بودن فکر می کردم اذیت بکنی ولی تو دختر خوبی بودی فقط وقتی رسیدیم یه کم ترسیدی اخه خیلی شلوغ بود و یه کم گریه کردی  من بغلت کرده بودم و هی باهات حرف می زدم تا نترسی بعدش یه جا نشستیم و من شیرت دادم و تو خواب رفتی یه خواب عمیق دو ساعتی خواب بودی که خاله سمانه تو رو بیدار کرد تازه همون دو ساعت هم من نزاشتم بیدارت کنه وقتی بیدار شدی اولش یه کم نا ارومی کردی ولی حالت خوب شد و به زنجیر ها که بالا می اومدن نگاه می کردی و به همراه بالا و پایین اومدن زنجیر تو دستت رو...
15 آذر 1390

ملیکا و بابایی

سلام شیطون مامانی چند روز پیش من کلاس داشتم ولی خاله سمانه و ستاره نبودن مامان جون هم سر کار بود واسه همین مونده بودم چکار کنم می خواستم نرم مدرسه ولی بابایی اومد خونه و از من خواست تا نگهت داره من هم از خدا خواستم و بهت حسابی شیر دادم پوشکت کردم و خوابت کردم و رفتم سر کلاس وقتی برگشتم دیدم تو اروم خوابیدی و بابایی هم کنارت خوابه خیلی قشنگ خواب بودین بعد که دقت کردم دیدم لباست عوض شدن داشتم که نگات می کردم بابایی بیدار شد و به من خندید و گفت حسابی از تو راش در اومدی گفتم چی شده  بعد فهمیدم خرابکاری کرده بودی و بابایی واسه اینکه پات اذیت نشه خودش تو رو شسته بودو پوشکت کرده بود و لباساتو عوض کرده بود و تو رو بغل کرده بود تا خواب بر...
13 آذر 1390

ملیکا و مراسم علی اصغر

سلام کوچولویه مامان دیروز یه مراسم واسه شیر خواره ی امام حسین برگزار شده بود و من از انجایی که نذر کرده بودم تو رو  به همراه مامان جون خاله سمانه و خاله ستاره و ننه سکینه بردم. باباجون واست یه چپیه قشنگ داده بود بابایی هم واست پیشونی بند یا ابوالفضل گرفته بود اونا رو سرت کردم خیلی ناز شده بودی بقول مامان جون از تمام نی نی ها ناز تر بودی وقتی اونجا رسیدیم تو خیلی اروم بودی و همه جا رو نگاه می کردی رفتیم اون جلو ها نشستیم و من تو رو بغل کردم و تو کنجکاو از دیدن این همه جمعیت لذت می بردی تا اینکه مراسم شروع شد و تو با اولین لالایی خوابیدی من تو رو بغل کرده بودم و اروم اروم تاب می دادم تو خیلی معصوم خواب رفته بودی به تو که نگاه می کرد...
13 آذر 1390