حس قشنگ مادری
سلام
کاش یک ساعت جادویی داشتم که هرموقع من می خواستم٬ زمان رو نگه می داشت و هروقت می خواستم تندش می کرد. اونوقت حتما این روزهای کودکی دخترم رو کند می کردم و بیشتر و بیشتر ازش لذت می بردم. کاش وسیله ای بود مثل دوربین که به جای ثبت ثانیه ها و دقیقه ها٬ حس ها رو ضبط می کرد. اونوقت من حس قشنگ این روزهای خودم رو با دخترکم٬ ضبط می کردم و سالهای بعد٬ روزهایی که کار و زندگی توی این دنیای شلوغ و پلوغ٬ خسته و افسردهم کرده٬ با تکرار این حس قشنگ دوباره زنده می شدم. کاش می شد بوهایی رو که دوست داریم توی یک شیشه بریزیم و نگه داریم. اگر می شد٬ من حتمن بوی نوزادی دخترم رو توی یک شیشه می ریختم و برای سالهای بعد نگهش می داشتم. زیر گردن نوزادهای بویی داره که مثل هیچ بوی دیگه ای توی دنیا نیست. بوی شیر و پودر بچه و بوی یک بدن کوچولوی پاک دوست داشتنی. بوی بهشت.
ملیکای من داره روز به روز بزرگتر می شه و من روز به روز بیشتر عاشقش می شم. هر روز بیشتر یاد میگیرم و عادتهاش رو میشناسم. وقتی که گرسنهشه٬ وقتی جاش خیسه و ناراحته٬ وقتی دلش درد می کنه٬ وقتی هیچیش نیست اما دلش می خواد من - فقط من- بغلش کنم و باهاش حرف بزنم.ملیکا مثل یک دنیای کوچیکه که من دارم کشفش میکنم. اون هم روز به روز بیشتر من رو می شناسه. وقتی باهاش حرف می زنم ساکت می شه و کاملا گوش میده. وقتی براش لالایی می خونم٬ وقتی ناراحتم و براش حرف می زنم٬ وقتی قربون صدقه ش می رم. می دونم که من رو میشناسه و نگاههایی داره که فقط مخصوص منه.
وقتی گرسنه ش می شه٬ هرچیزی رو که به هرجای صورتش اشاره بشه٬ می خواد بخوره بعد که می خوام بهش شیر بدم٬ یه دفعه هول می شه٬ سرش رو تند تند تکون می ده و با لبهاش دنبال غذاش می گرده. و وقتی داره شیر می خوره٬ با اون چشمهای سیاه خوشگلش نگاهم می کنه٬ مستقیم توی چشمهام و تند تند مک می زنه٬ نگرانه که نکنه غذاشو ازش بگیرن. بعد که سیر می شه٬ چشمهاش خمار می شه و مست مست٬ درحالیکه یک قطره شیر هنوز کنار لبشه٬ خوابش می بره. واقعا این لحظه ها٬ این حسها رو با چی میشه عوض کرد؟ دلم برای تمام مردهای دنیا می سوزه.