بدون عنوان
سلام قشنگم
ببخش که مامانی یه کم با تاخیر خاطراتت رو می نویسه اخه خیلی کار داره . مامانی قول میده وقتی کارش تموم شد فقط واسه تو باشه و هر روز خاطراتت رو بنویسه .
دیشب عروسی دعوت بودیم عروسی یکی از اشناهایه بابایی نمی دونستم برم یا نه اخه هوا خیلی سرد بود و من می ترسیدم خدایی نکرده سرما بخوری واسه همین می خواستم نرم ولی چون دیدم عمه هات هم دارن میان خوشحال شدم که تو عروسی تنها نیستم و کسی هست که تو نگهداری تو کمکم کنه واسه همین با عمه عذری رفتیم عروسی همه اشناها بودن
دیشب تو من و خیلی اذیت کردی همش بغلم بودی و هر کی تو رو ناز می کرد و می خواست باهات بازی کنه می زدی زیره گریه از همه غریبی می کردی نمی دونم چرا اینجوری شده بودی نی نی هایه هم سن تو هم بودن ولی اونا غریبی نمی کردن ولی تو همش گریه می کردی و می بایستی فقط بغل من باشی و هیچکس هم باهات بازی نکنه فکر کنم بیش از حد به من وابسته شدی واسه همین دیشب کارم شده بود بغل کردن تو ....اصلا دیشب بهم خوش نگذشت ولی گلم اصلا اشکال نداره .
دیشب تو رو می بردم گوشه تالار و تنهایی با هم نی ناش ناش می کردیم و تو حسابی ذوق می کردی و واسه مامانی می خندیدی واسه همین بیشتر تنها بودیم تا تو گریه نکنی
عزیزه مامانی سالایه پیش تو عروسی (اشناهایه دور) حوصله ام سر می رفت ولی امسال ...دوستت دارم