اولین شب یلدای ملیکا
سلام قشنگ مامانی
شب یلدا من و تو به همراه دایی مرتضی و خاله سمانه رفتیم خونه مامان جون اینا بایی چون یه کم کار داشت گفت شما برین من بعدا میام واسه همین ما زودتر رفتیم بابا جون طبق معمول هر سال واسه شب یلدا تخمه برشته کرده بود و مغز بادام و پسته و گردو برشته کرده بود همگی دور همدیگه بودیم مثل شب یلداهایه سال قبل فقط با این تفاوت که شب یلدای امسال با حضور سبز دخترمون رنگ و بوی تازه ای به خودش گرفته خدایا شکرت . بابا جون با کمک مامان جون واسه مون کباب درست کردن و بابا جواد هم واسه شام اومد شام خوردیم و بعد شام انار خوردیم بعد دایی مرتضی با خاله سمانه رفتن ما هم می خواستیم بیاییم خونه اما بابایی خواب رفته بود واسه همین از دلم نیومد بیدارش کنم پس ما هم اونجا موندیم . واسه خواب رفتیم تو اتاق خاله ستاره و تو حسابی خوشحال بودی واسه همین هر کار می کردم خواب نمی رفتی وای که چه شب طولانیی بود حسابی خسته شدم و نتونستم جلویه خوابم رو بگیرم و تو رو سپردم به خاله ستاره و خوابیدم و بعد از یک ساعت که بیدار شدم دیدم تو اروم کنار من خوابی یه احساس ارامش خاصی کردم و دستت رو تو دستم گرفتم و با هم خوابیدیم هرچند تا صبح دو سه باری بیدار شدی و چون اتاق واست زیاد اشنا نبود حسابی کنجکاوی می کردی در کل شب خوبی بود . وقتی صبح بیدار شدیم بابایی هم بیدار شد و رفت سر کار و من و تو خاله ستاره خونه موندیم بابا جون و مامان جون هم رفتن سر کار و ما سه تا تنها بودیم ظهر همگی اومدن و مامان جون واست اش درست کرد و از اینکه ما اونجا بودیم و بیشتر به خاطر تو خوشحال بودن واسه عصر اش خوردیم و بعد به همراه بابایی رفتیم خونه پدربزرگت(پدر بابایی) شب اونجا بودیم و بعد شام اومدیم خونه و تو حسابی خسته بودی واسه همین زود خوابیدی.