ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

کارهایه ملیکا در 1 سال و 17 روزگی

سلام عروسک مامان امروز می خوام از کارهایی که تاز یاد گرفتی بنویسم: تازگی ها تا بهت می گم الله اکبر کن یا نماز بخون می خوابی رو شکم و پیشونیت رو به زمین میزنی یعنی داری سجده می کنی تا بهت می گم بای بای کن دستت رو تکون می دی البته این کارو یک ماه هست که انجام می دی تا بهت می گم موش شو خودتو ناز می کنی و شیرین می خندی و دندونایه قشنگ رو نشون می دی وقتی تلویزیون داره اهنگ میزاره خودت رو به سرعت بهش می رسونی و بلند می شی و یک دستت رو به میز میگری و شروع می کنی به رقصیدن و حسابی خودت رو تکون میدی البته یک دستت رو به میز می گیری و فقط با یک دستت دیگرت می رقصی وقتی چیزی بخوای و بهت ندم خودتو لوس می کنی و لباتو جمع می کنی و جوری لوس می کن...
15 خرداد 1391

توانایی ها علاقه مندی ها تا یک سال 15 روز

سلام عشق مامان این روزا خیلی شیطون شدی و من از صبح تا شب باید حواسم بهت باشه دیروز مامان جون اینا رفتن کرج واسه همین خیلی دلم گرفته بود از طرفی تو هم ناارومی می کردی واسه همین تو رو گذاشتم تو کالسکه ات و رفتیم خونه ی خاله سمانه و بعد از اونجا با هم رفتیم خونه عمه عذری و بعد بابایی هم اومد و شام اونجا بودیم علاقه مندی جدید تو اینه که بری جلوی تلویزیون و به دکمه هایه پایینش دست بزنی و هی تلویزیون رو به حالت برفک ببری و با انگشت هایه کوچولوت به صفحه اش دست بزنی تا دونه هایه برفک رو بگیری و هر بار که من درستش می کنم تو دوباره خرابش می کنی واسه همین رو درش رو با نوار چسب چسبوندم یکی دیگر از علاقه مندی های ملیکا در 1سال و 15 روزگی این...
13 خرداد 1391

توانایی ها علاقه مندی ها در یک سال ده روز

سلام مامانی این روزا خیلی اذیت می کنی و از صبح تا شب من باید دنبالت باشم تا کار خطرناکی نکنی دیروز صبح دانشگاه کلاس داشتم بعدش هم رفتم خرید واسه روز مرد واسه مردهایه زندگیم (بابایی و بابا جون و پدرشوشو) که البته هنوز واسه بابا جون چیزی نگرفتم . بعد اومدم خونه که خاله ستاره پیشت بود و بعد خاله سمانه هم اومد و بعد نهار رفتن بابایی هم رفت سر کار و من و تو از 4بعدازظهر تا 12 شب تنها بودیم و تو حسابی منو اذیت کردی به حدی که یک بار اشکم رو در اوردی این روزا واسه خاطر شیطنتهایه تو وقت نمی کنم بیام بنویسم الان هم تو خوابی و من تونستم بیام. می خوام از شیطنتهایه تو بنویسم از کارهایی که تو یک سال ده روزگی انجام می دی: جدیدا با انگشت اشاره ات به صور...
10 خرداد 1391

توانایی هایه ملیکا در یک سالگی

الو الو کردن رو با مهارت بیشتری : گوشی تلفن رو بر میداری و چنان با گوشی حرف می زنی که انگاری کسی پشته خطه . انگار می خوای ادای من و در اری. چه بدونم مادر.؟ اگه گوشیم دم دستت نباشه با دستت این کارو میکنی یا هر وسیله ای که به دست بیاد دستت و می بری دم گوشت و به زبون خودت حرف می زنی  . الهی قربونت برم نفسم معنی کلمه بده رو میفهمی: هر چیزی تو دستت باشه وقتی مامی میگه بده فوری می زاری کف دست مامان .  مامانیم بهت میگه مرسی عزیزم ایشالله بزرگ بشی یا بقول خودمون ایقد بشی یعنی وقتی اون چیزی رو که به من دادی  می برمش بالا و می گم اینقد بزرگ بشی . آفرین دختر حرف کوش کن مامان بای بای کردن اله...
4 خرداد 1391

آخرین ماه از اولین سال زندگی

داریم یواش یواش به آخرین روزهای اولین سال زندگی ملیکا نزدیک میشیم. سال عجیب و غریبی بود برامون. سال مادر شدن, سال بزرگ شدن, سالی پر از شادی, پر از خنده, پر از گریه, پر از استرس, پر از شستشو, پر از آشپزی, پر از خونه نشینی و پر از شب بیداری که تا حالا با هیچ کدومشون به این شدت روبرو نشده بودم. نمی گم سال سختی بود چون شاید باورتون نشه ولی اصلا اون روزا و شبای سخت رو یادم نمیاد (شایدم آلزایمر گرفتم که باید اونم تو لیست بالا اضافه بشه+ سالی پر از فراموشی و آلزایمر) ولی خوب خیلی هم آسون نبود چون زندگیم رو دگرگون کرد و مسیر زندگیم کاملا عوض شد. تو این سال بیشتر از همیشه به عظمت و بزرگی خدا پی بردم. اینکه چه جوری یک موجود ضعیف و ناتوا...
23 ارديبهشت 1391

کارهایه ملیکا در 5/11ماهگی

سلام ملیکایه مامان این روزا خیلی کار دارم و در حال اماده کردن تدارکات تولدت هستم راستش می خوام یه تولد خاطر اگیز بشه یه تولد تک بشه دارم خودم کارتهایه دعوت تولدت رو درست می کنم تازه یه عالمه کلاه تولد هم باید بسازم تزینات تولد هم خریدم و هفته ی تولدت خونه رو تزیین می کنم . تعداد مهمونها نزدیک به 30 نفر هستن و خونه ی ما زیاد بزرگ نیست خدا کنه اون شب همه چی خوب بشه می خوام شام مرغ درست کنم به همراه سالاد ماکارونی و ژله و اگه تونستم یه خورشت دیگه هم درست کنم حالا ببینم چی می شه خیلی نگرانم خدا کمه همه چی خیلی خوب پیش بره این روزا ملیکا خانم خیلی شیطون شده همش میره سراغه کابینت ها و مخصوصا کابینت ادویه ها و همشون رو میریزه رو زمین دیروز رفته...
16 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سلام عروسک مامان این روزاها خیلی شیطون شدی و همش باید تو رو از جاهایه خطرناک بیارم تازگی ها یاد گرفتی پف کنی و هر چی بهت می دم بهش پف می کنی مخصوصا یه سوت داری که تا بهت میدم می کنی تو دهنت و بهش فوت می کنی و با شنیدن صدایه سوت به وجد میایی و هی این کارو تکرار می کنی . راستی دیشب یه مراسم از طرف اداره مامان جون به مناسب شهادت حضرت زهرا دعوت بودیم و من و تو خاله ستاره و سمانه و مامان جون رفتیم اونجا و تو اصلا مامانی رو اذیت نکردی تو همش می گفتی نه نه نه نه نه الان یه بادکنک واست باد کردم و تو اینقدر دوست داری باهاش بازی کنی که نگو و من هم همش دعا می کنم نترکه . تو اینقدر فشارش می دی و به زور می کنیش تو دهنت و با هاش صدا در میاری که هر لحظ...
6 ارديبهشت 1391

توانمندی هایه دخترم در اواخر ده ماهگی

پیشرفتای این مدتت بگم که ایستادن و نشستن و چهار دست و پا و تحرک زیاد و جیغ و داد و کنجکاوی و وروجکی و سر از هر سوراخی دراوردن و هر چیزی رو زیر و رو کردن و کنکاش کردن دیگه برات روتین شده و ما هم سعی میکنیم در کنارت مراقب باشیم و صبوری بخرج بدیم و هر چیزی و معرفی کنیم با توضیح دادن و تست کردنت فوت کردن تو شکم رو هم یاد گرفته و فقط کافیه یه شکم ببینه و سرشو میچسبونه و شروع میکنه به فوت کردن و خندیدن و ذوق کردن که فقط کافیه این وسط بخندی بش یا ذوقش و کنی دیگه ول کن نیست و بدون اینکه بخنده با جدیت و زور بیشتری فوت میکنه و صدا در میاره از خودش همچنان عشق دنبال بازی و دالی کردن که فقط کافیه یه مانع جلوش باشه از همه زوایا سرشو میاره که دالی کن...
28 فروردين 1391

ناز نازی مامان

سلام فرشته ی زندگی من از دیروز یعنی از 10 ماه 22 روزگیت وقتی بهت می گم آخ آخ دخترم مریضه تو خودت رو لوس می کنی و الکی سرفه می زنی و می خندی انگاری خودت هم می دونی داری کلک می زنی منم هی می گم و تو هی خودتو واسم لوس می کنی و سرفه های الکی می زنی. جدیدا خیلی دَدَدَ می گی و یه وقتایی با صدایه بلند و گاهی تبدیل به جیغ می گی و شروع به خندیدن می کنی. امروز صبح دانشگاه کلاس داشتم بابا جواد و خاله ستاره کنارت بودن وقتی از کلاس اومدم تو بغل خاله بودی وقتی منو دیدی خیلی خوشحال شدی و با لبخند زیبات تمام خستگیم رو از تنم در اوردی اینقدر دلت می خواست بغلم بیایی که اجازه نمی دادی دستامو بشورم واسه همین سریع دستامو شستم و بغلت کردم و تو محکم منو...
22 فروردين 1391