ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

ملیکای من در اواخر 14 ماهگی

امروز روز شنبه هوا خوبه و دختر خوشگل و ملوس من بزرگتر شده خوب راه میره و حرف میزنه البته نامفهوم ولی خیلی با نمک که فقط خودش میفهمه چی میگه تو آشپزخونه یاد گرفته کابینت و باز کنه و از اون ماکارونیهای پیچی دو تا برداره و ماکارانی هایه دیگه رو پخش کنه و تمام ادویه ها رو بریزه کف اشپزخونه و قاشق چنگالها رو پخش کنه در کل روزی چندین بار من باید اشپزخونه رو تمیز کنم بیسکویت و کیکاشو داخل یکی از کابینت ها قایم کردم که جاشو یاد گرفته و می ره درش رو باز می کنه و همشونو می ریزه بیرون خلاصه عالمی به پا کرده که نگو و نپرس هی میره شیشه بوفه رو محکم میزنه و نگاه میکنه که بهش یک چیزی بگیم دستوراتو خوب اجرا میکنه و خو...
15 مرداد 1391

ملیکای من د 14 ماه و چند روزگی

مامانی خیلی تازگیا بانمک شدی.کمتر غر میزنی.خودت میری سراغ بازیها و گشتن تو اتاقها.یه کارایی می کنی دهنم باز میمونه از تعجب که اخه یه ذره بچه تو به چه چیزایی توجه می کنی!!! اگر دستمال آشپزخونه دستت بیاد میگم ملیکا زمین رو پاک کن.میشینی و با قدرت تمام زمین رو پاک می کنی میگم جورابهاتو پات کن میشینی و تلاشتو می کنی تا نوک جورابها رو روی انگشتات بذاری که البته نمیتونی پات کنی میخوام برمw.c میگم مامان من میرم اونجا میام میشینی پشت در تا من برگردم.گاهی هم صدام می کنی:ما ما   ما ما     ددا   ددا چند روز رفتی سراغ لوازم ارایش من و زود یه رج لب برداشتی و به لبه...
3 مرداد 1391

14 ماهگیت مبارک

ماهگیت مبارک دخترم دیگه فقط آتیشه که توسط  ملیکا خانوم تو خونه ما سوزونده میشه.....خدارو شکر!!!!من وقتی این صحنه ها رو میبینم کیییییفففف میکنم....چون اصصصصلا از بچه ی بیش از حد ساکت و اروم و پژمرده و بدون حتی یه دونه شیرین کاری خوشم نمیاد.... دیگه کم مونده از دیوار صاف بالا بری خرگوش کوچولوی من...از مبل و میز و اینه که سهله...خیلی وقته میری بالا و وقتی فتحشون میکنی اون بالا میشینی و واسه خودت دست میزنی و ذوق میکنی ولی گاهی پاهاتو میاری بالا و میخوای مثلا از دیوار بری بالا تا دستتو برسونی به اپن مثلا!!!!!!!!! از ترس شما جراءت ندارم یه لحظه رو زمین بشینم.آخه تا میشینم یه هو میای سراغم و همون اول بدون هیچ معطلی اول تل از تو مو...
28 تير 1391

کارهایه جدید ملیکا در اواخر 13 ماهگی

ملیکا خانومی این روزها حسابی شیطون شدی...مامانی خیلی خسته میشم ....هیچ توانی برام نمی مونه ....روزی ١٠٠ بار میری بالای مبل و از اونجا هم بالای اوپن  .......منم دنبالتم ... و هر روز ١٠٠٠ بار خدا رو شکر می کنم که تنت سالمه و شیطونی می کنی .... تا میبینی خسته شدم و دارم استراحت می کنم ..میای میزنی روپشتم یا صورتم  و می گی .....اااااااااه ....دوست داری دنبالت بدوئم با  گوشی بازی می کنی  .... شماره اشتباه می گیری و با صدایه بوق اش به وجد میایی و به زبون خودت براش درد و دل می کنی و تازه گی ها هی می گی چیه چیه کیه کیه چی چی کی و هی تکرار می کنی و خیلی محکم این کلمه ها رو می گی و دایی رو هم خوب تلفظ می کنی و ...
21 تير 1391

کارهایه ملیکا در سیزده ماه 9 روزگی

سلام عسل مامانی ببخش اینبار خیلی دیر اومدم تا بنویسم راستش رو بخواهی یه کم بی حوصله شده ام و دست و دلم به نوشتن نمیاد تازه بابا جواد هم سرما خورده و من بیشتر درگیر درست کردن سوپ و کارایه بابایی هستم اخه هر وقت مریض می شه خیلی خودشو لوس می کنه و مثل یه پسر بچه می شه و دائما باید حواسم بهش باشه دیشب عروسی دعوت بودیم یکی از فامیل هایه دور بابا ولی چون بابایی با داماد دوست بود و اونا عروسی ما اومده بودن خیلی دلش می خواست بره واسه همین من هم همراهیش کردم و چون یه کم سرما خورده بود زود برگشتیم ولی تو رو خونه مامان جون گذاشتم تا اذیت نشی اخه جاهایه شلوغ رو دوست نداری و خونه ی مامانی بیشتر لذت می بری شب وقتی رفتیم دنبالت تو حسابی واسشون رقصیده ب...
6 تير 1391

بدون عنوان

سلام قشنگ مامان الان که دارم واست می نویسم باباجون ومامان جون اومدن و تو رو با خودشون بردن خونه و من خونه موندم تا خونه رو مرتب کنم و به کارهایه عقب افتاده ام برسم. راستی امروز تو درست در 13 ماهگی تونستی برج هوشت رو بهم بریزی و دوباره خودت به تنهایی درستش کنی الهی قربونت برم دختر باهوشم  
28 خرداد 1391

و اما یک سالی که گذشت یاد گرفتی ....

عزیز دلم ، ملیکای قشنگم تو این یه سال خیلی چیزها یاد گرفتی:     چیزی که برام خیلی جالبه اینه که حرفهامون و حسابی متوجه می شی و هر چی بهت می گم انجام می دی. دست دسی و بای بای کردنت که خیلی عالیه . دست دسی از اولین کارهایی بود که یاد گرفتی.سرسری و هم که فقط وقتی پشت فرمونی انجام می دی . وقتی تو ماشینی عاشق اینی که بیای تو بغل راننده و پاتو فرو کنی تو یکی از سوراخ های فرمون.( عجب علاقه خطرناکی داری مامان)  رقصیدنت هم از پا کوبیدن و دست زدن و به  سرپا وایسادن و تکون دادن  دستات پیشرفت کرده. قربون اون دستای خوشگلت بشم. حرف زدنت هم که خوب پیشرفت کرده ماما، بابا،آب، تا( تاتی)، پوپ به به دَد...
22 خرداد 1391

این روزهایه ملیسا خانم)ملیکا خانم

کوچولوی من، ملوسک من  سلام . فرشته کوچولوی من خیلی دوست دارم عزیزم عاشقتم .  خوشگلم مامانی و ببخش، این چند وقته مامانی خیلی خسته است خیلی بی حوصله است . کار زیاد کم خوابی همه و همه جمع شده تا من یه مامان بد اخلاق بشم که ناز دختر ملوسش و کم می کشه، با عروسکش کمتر بازی می کنه، کمتر بیرون می برتش . عزیزم تو بهترین هدیه آسمونی هستی ولی من لیاقت داشتنت و ندارم . الان که یاد دیروز می افتم که کلی گریه کردی تا کاسه ابگوشت بابایی رو بریزی و من نزاشتم و اروم زدم پشت دستت از دست خودم عصبانیم مامانی منو ببخش ولی اینروزا خیلی شیطون شدی و از وقتی که گذاشتم خودت غذا بخوری خیلی مامان رو اذیت می کنی و حسابی کثیف کاری می کنی و همیشه به ظرف خ...
22 خرداد 1391

دخترم خودش غذا می خوره

سلام به دختره مستقل خودم میدونی چرا گفتم مستقل؟چون تازه فهمیدم کم اشتهایی ات به غذا بخاطر این بوده که نمی خواستی من دهنت کنم و خودت می خواستی بخوری چند وقت بود که تو خیلی بد غذا بودی و من خیلی نگران هر کار می کردم تو لب به غذا نمی زدی و دائم می بایستی شیرت بدم شربت اشتها هم بهت می دادم البته با زور چون شما لباتون رو قفل می کردین که مبادا یه قطره تو دهنتون بره حسابی از دستت ناراحت بودم تا اینکه دیشب خونه مامان جون اینا بودیم و طبق معمول شما اصلا از دست من غذا نخوردی و من هم بی خیالت شدم و ظرف غذا رو گذاشتم جلوت و تو با زورگویی قاشق رو ازم گرفتی و من هم مقاومت نکردم پیش خودم گفتم بهتر از اینکه سر غذا صدات در بیاد و گریه کنی ...هر بار که ما قاش...
20 خرداد 1391