ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

آخرین ماه از اولین سال زندگی

1391/2/23 2:34
نویسنده : مامان
394 بازدید
اشتراک گذاری
داریم یواش یواش به آخرین روزهای اولین سال زندگی ملیکا نزدیک میشیم.

سال عجیب و غریبی بود برامون.

سال مادر شدن, سال بزرگ شدن, سالی پر از شادی, پر از خنده, پر از گریه, پر از استرس, پر از شستشو, پر از آشپزی, پر از خونه نشینی و پر از شب بیداری که تا حالا با هیچ کدومشون به این شدت روبرو نشده بودم.

نمی گم سال سختی بود چون شاید باورتون نشه ولی اصلا اون روزا و شبای سخت رو یادم نمیاد (شایدم آلزایمر گرفتم که باید اونم تو لیست بالا اضافه بشه+ سالی پر از فراموشی و آلزایمر) ولی خوب خیلی هم آسون نبود چون زندگیم رو دگرگون کرد و مسیر زندگیم کاملا عوض شد.

تو این سال بیشتر از همیشه به عظمت و بزرگی خدا پی بردم. اینکه چه جوری یک موجود ضعیف و ناتوان کم کم جون می گیره و قوی میشه و پیرامونش رو می شناسه, کارهای مختلف یاد میگیره و نهایتا سرکارت میذاره و به بازیت میگیره.

تو این سال تعداد زیادی دوست خوب و مهربون و هم درد پیدا کردم که دوستیشون برام خیلی با ارزشه.

تو این سال به بعضی از نقاط ضعف و قوتهام پی بردم که البته طول می کشه تا بتونم نقاط ضعفم رو اصلاح کنم. 

و خلاصه اینکه تو  این سال خیلی از عادات قدیمی به کناری رفت و کلی کار جدید به لیست زندگیم اضافه شد.

 و اما از قند عسلم:

اول اینکه حسابی شیطون شده. اینو یک روزایی میشه به وضوووح از تو چشماش خوند.

هنوز برای چکاپ نبردمش دکتر ولی بر اساس آخرین اخبار واصله از آخرین دکتری که رفتهمه چی خوب بود

وزنش 8600 گرم              قدش: 50/72 سانت           دور سرش50/44 سانت

دیگه یاد گرفته ام که غصه کم بودن وزنش و بد غذا خوردنش رو نخورم چون چیزیه که از کنترل من خارجه و کاری براش نمی تونم بکنم. اینم بخشی از شخصیت منحصر به فرد ملیکاست.

دیگه اینکه از بلندی خیلی هنرمندانه پایین میاد ولی هنوز بلد نیست به تنهایی بره رویه مبل یا تخت و همیشه وقتی میزارمش رویه تخت دو سه بار غل می خوره و بعد از کمی ذوق دنده عقبی از تخت میاد پایین و هی تلاش می کنه که بیاد بالا و وقتی نمی تونه بیاد دست به دامن گریه می شه تا من بلند شم و بیارمش بالا و دوباره روز از نو و روزی از نو

دندون هفتم و هشتم ملیکا هم تو راه هستن و وقتی می خنده این دو تا دندونه  کنار 4تا دندون  بالا سر زدن ولی واضح دیده نمی شن و با کمی دقت مشخص می شن و جالبیش به اینه که بازم دوتایی دندون در اورده

خیلی تنوع طلبه و باید هر روز براش یک سرگرمی جدید فراهم کنم. وسایل و اسباب بازی های همیشگی کفاف سرگرم کردنش رو در طول روز نمیده. به همین دلیل انواع و اقسام جعبه ها بسته ها کیسه ها و ظروف خونه در اختیار ایشونه به عنوان اسباب بازی. آخه عاشق باز و بسته کردن در بسته ها و در آوردن و بیرون کشید و داخل گذاشتنه.

قبلا از علاقمندیش به تلفن و موبایل و هر چیزی شبیه گوشی تلفن گفته بودم هنوز همه این علاقمندی رو داره و وقتی گوشی من یا بابایی رو می گیره همچون میزاره کنار گوشش و شروع به صحبت کردن می کنه که انگاری واقعا داره با تلفن صحبت می کنه وقتی داره صحبت می کنه با دست دیگه اش بازی بازی می کنه و مثل ادم بزرگها برخورد می کنه

با روروئکش همه جای خونه رو سیر می کنه و رومیزی ها و گلدون از دستش در امان نیستند ولی زیاد سوار رورئکش نمی شه و ترجیح میده خودش رو با هر چیزی مثل مبل یا دیوار یا پشتی نگه داره و شروع به راه رفتن بکنه و یه وقتایی فقط یک دستش رو تکه گاه هست

انواع و اقسام اصوات رو با تنالیته های مختلف از خودش در میاره. از همه باحال تر وقتیه که صداشو نازک می کنه. اگه باهاش با صدای نازک حرف بزنی اونم همون چوری جوابتو میده. تازگیا درسشون به م رسیده. در این درس علاوه بر مَ یاد گرفته موقع تلفظ حباب هم با دهنش بسازه که خیلی خنده داره.و امشب هم که دلش می خواست مامانی رو ببوسه از اون بوسهایی که بیشتر شبیه فوت کردن و تف مالی کردن وای خدا هرچی از دستش فرار می کردم خودش رو بهم می رسوند و شروع می کرد به بوس کردن و بعد می خندید وای خدای من چقدر این بازی شیرینه

هنوز هیچ کلمه ای رو به طور واضح و روشن نمی گه. مگر همون ماما و بابا که اونم بگیر نگیر داره. یک وقتایی میگه یه وقتایی بی خیال میشه. یه وقتایی که رو دلم می شونمش و باهاش  بازی می کنم گیر میده که باید  دست دسی کنی و دستام رو می گیره و می گه ددی. ولی منظورمون رو وقتی باهاش حرف میزینیم به خوبی می فهمه.

هنوز از راه رفتن خبری نیست ولی تا دلت بخواد چها رست و پا در هر زاویه ای میره و با کمک اشیا اطراف میاسته و راه میره و چند ثانیه ای می تونه بدونه کمک بایسته.  فعلا این قضیه راه نرفتن از همه چیز بیشتر ذهنم رو به خودش درگیر کرده . امیدوارم زودتر این مرحله هم سپری بشه. آمین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان آرال
23 اردیبهشت 91 2:46
این یکسال و چقدر خوب تعریف کردی یاد خودم افتادم آخا پسر منم به یکسالش نزدیک می شه یازده ماهگی دختر گلتم مبارک .


ممنون عزیزم
مامان دوقلوها
23 اردیبهشت 91 12:13
سلام واي چه زود گذشت ماشااله چه دختر خوردني ونازي شده
ممكنه روز تولد مليكا نتونم بيام برا همين پيشاپيش تولدش مبارك انشااله هميشه زير سايه مامان گلش وآقاي پدر زندگي سعادتمندي داشته باشه حتما از تولدش عكس بذاريد راستي من تو مدرسه اي هستم كه عمه مليكاي نازنازي هستن مليكا هنوزم شكل باباي محترم شماست وكمي شباهت عمه محترمشونه (ببخشيد من خيلي فضولم) خيلي به بابا محترمتون (پدر بزرگ مليكا)سلام مخصووص برسانيد
فعلا بدرود

سلام خوبین خوشین کم پیدایید
به اقا پسرهایه نازتون سلام برسونید و از طرف من دوقلوها رو ببوسید . چشم حتما عکساشو میزارم و حتما بیایید و ببینیدش
تو مدرسه با عمه عذری هستید؟اره خودم هم پی بردم که ملیکا شبیه پدر بزرگش هست شاید بخاطر اینکه ماه اخر بارداریم خونه بابا جون بودم و از ته دل دوستش دارم در هر صورت هر روز که می گذره بیشتر معلوم می شه شبیه کی هست
خیلی خوشحال می شم که پیام هاتون رو می خونم موفق باشید
خداوند لبخند زد و از لبخند او زن آفريده شد
لبخند زيباى خداوند روزت مبارك!


نگین مامان رادین
23 اردیبهشت 91 15:48
کردم از علم سوال
می توانی آیا
معنی مادر را
بهر من شرح دهی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
منطق وفلسفه وعقل وزبان کم دارم
قدرت شرح وبیان کم دارم
.........................................
روزتان گلباران


ممنون عزیزم روز بهترین مادر دنیا هم مبارک