ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

عکسهایه سه سالگی

سلام دوستان اینم چند تا عکس از تولد به سختی پیدا کردم اخه ملیکا اون شب بیشتر دوست داشت برقصه ملیکا عاشق پارک و تاب بازیه با خنده میریم پارک با گریه بر می گردیم ملیکا مزرعه بابا بزرگ(روز قبل از تولد) ملیکا در حال گریه چون خاله گوشی بهش نداده تا بازی کنه عکسهایه دیروز ملیکا که به همراه مامان جون و بابا جون و بقیه اومده بودیم پارک خارج از شهر   ...
2 خرداد 1393

سه سال است که مادرم

امروز تمام آن اتفاق شیرین و مهم سه سال پیش جلوی چشمانم رژه می رود..خسته ام انقدر خسته که نه دستی مانده برایم و نه پشتی که راستش کنم اما همه اش فدای یک تار مویت...شیرین زبانی تو جبران می کند همه ی دلتنگی ها و خستگی هایم را همان وقتی که با ناز عشوه همراه با شیطنتت خود را می چسبانی و می گویی دوستم داری... سه سال است که مادرم...سه سال است که متفاوت تر از قبل زندگی می کنم و گاهی بچه تر از بچگی هایم زندگی کردم...سه سال است که بیشتراز قبل شاکرم...خدایا شکرت..شکرت برای داشتن همه آن چیزی که بزرگی و کرمت را نشانم می دهد.. شکر برای تمام ثانیه های این سه سال برای تمام حرصی که خوردم و می خورم...برای همه اشکی که به خاطر نادانیم ریختم و می ریزم......
28 ارديبهشت 1393

تولدت مبارک دخترم

  سلام گل دخترم ببخشید که دیر اومدم این چند وقت خیلی کار داشتم و نتونستم بیام تا خاطرات قشنگت رو ثبت کنم ولی الان با یه مطلب خوب اومدم یکشنبه 28 اردیبهشت جشن تولد 3 سالگی ملیکا جون هست     تم تولد خاصی رو انتخاب نکردم و قرار هست خونه مامان جون مراسم جشن رو بگیریم البته به خاطر من و داداشی قرار شد که اونجا مراسم رو بگیرم تا کمتر اذیت بشم و امروز جشن بگیریم اخه روز 28 شیفت بابایی هست و نمی تونه خونه باشه واسه همین امروز جشن می گیریم خاله الهام اینا هم اومدن کلا 15 نفر هستیم امیدوارم که هم...
26 ارديبهشت 1393

مرد زندگیم روزت مبارک

همسر عزیزم ..... چه بنویسم که وقتی می خواهم از تو بنویسم ... نه ذهنم توان گفتن دارد و نه دستانم توان نوشتن... چه بگویم از زحماتی که برایم کشیده ای .... که آنقدر زیاد است که نه تو وقت خواندن داری و نه من وقت نوشتن.... تو خوبی ، مهربانی و صادق ومن چون کودکی تو را می آزارم ..... نخواستم از متن های دیگران استفاده کنم .... از دلم برایت نوشتم و کلماتی که به ذهنم آمد... ببخش اگر لایق تو نیست ..... عشق من از تو ممنونم به خاطر تمام زحمت هایت به خاطر تمام مهربانی هایت و تمام خوبی هایت... همسر عزیزم مرد زندگیم به ذهنم سپرده ام جز تو به کسی ...
23 ارديبهشت 1393

دخترم هوای دل بابایت را داشته باش

تا می توانی هوای پدرت را داشته باش دختر جان..پدر جواهری است که برای مادخترها نبودنش به هیچ طریقی جبران نمی شود...دختر که باشی و پدر که داشته باشی پشتت گرم است..مطمئنی که اگر همه دنیا پشتش را به تو کرد یکی هست که عاشقانه حمایتت می کند ومطمئنی کسی هست بعد از مادرت و گاهی بیشتر از مادرت هوای دل دخترانه ات را دارد...هوای دلش را داشته باش..آنقدر خوب هست که دلت بخواهد برای همه عمرت داشته باشیَش... پدرم را عاشقانه و خالصانه دوست دارم...آنقدر که وقتی می بینم غصه ای دارد انگار کسی تمام وجودم را می خراشد..درد می افتد به تمام جانم...از احساساتی شدن و دل نازکش احساساتی می شوم و اشکم در می آید ناخود آگاه..غصه می خورم  برای غصه هایه ...
22 ارديبهشت 1393

ووووووویییی

سلام پسر نازم بزرگ شده ای ،اینقدر که میتوانم دست و پا و سرت را از هم تشخیص دهم .حس خوبی است این که چیزی دارم و چیزی را حس می کنم که هیچ کس نمی تواند ببیند...دوست دارم این خلوت دو نفره مان را...درست است که گاهی آنچنان ارتباط برقرار میکنی که برق سه فاز از سرم می پرد و مجبورم میکنی که یا از خواب بیدار شوم یا از حالت خوابیده به حالت نشسته درآیم ، اما می دانم که حتی دلم برای این کارهایت هم تنگ می شود وقتی بیایی!!! جالب است این که وقتی برای پدر  توضیح می دهم که این کجای بدن توست مبهوت و با هیجان تو را لمس می کند و فکر میکنم این صدای آشنایی برای تو باشد که  با هیجان فریاد میزند ووووووووووویییی و آن وقت است که من می خندم و از حرکات ش...
18 ارديبهشت 1393

عکس

با سلام ملیکا خانم در عقد سیما جون ملیکایی در حال قدم زدن خرگوش مامانی ملیکای در باغه باباجون عکسهایه دیروز ملیکا در پارک   ...
15 ارديبهشت 1393

باید صبور باشم

سلام دختر و پسر نازم این با هم بودنمان نتایج خوب اخلاقی دارد برایم...این که شما یادم دادید تا صبور باشم، چیز کمی نیست برای آدمی که شاید تا قبل از مادر شدن خیلی معنی صبر را نمی فهمید..  می دانم که اگر از صبح تکانی به خود ندادی باید منتظر باشم تا شب .باید صبور باشم تا تو با این جثه کوچکت من و پدر را به این نقطه برسانی که رهایت کنیم تا بخوابی و هرگاه خواستی گوشه ی چشمی هم به ما داشته باشی...هر چه بزرگتر می شوی وابستگیمان را بیشتر و بیشتر می کنی. پدر که تا همین چند وقت پیش همیشه مرا دلداری می داد حالا من باید او را دلداری دهم که حالت خوب است و تعداد تکانهایت را شمرده ام و کلا یک جورهایی جایمان عوض شده!! این رو...
14 ارديبهشت 1393

تکلیفم نه با خودم معلوم است نه با تو...

تکلیفم نه با خودم معلوم است نه با تو..نمی گذاری برسم به آن قله ای که در خیالاتم می بینم..بگذار شیرینی و راحتی بزرگ شدنت را بچشم دختر جان...چند روزی خیالم راحت بود..چند روزی پُزی داشتم برای همه دوستانم، که آی ملت خبر دار شوید دخترم بزرگ شده..خودش سر خودش را گرم می کند..می نشیند در اتاقش نقاشی می کشد، آشپزی می کند و برایم خورشت قیمه خیالی می پزد و می آورد می خوریم و به به وچه چه می کنیم با هم...من با خیال راحت می نشینم پای تلفن با خیال راحت برایش شال و کلاه می بافم و نقشه بافت شال و کلاه پدرش را می کشم...اما دریغ ..دریغ که چند روزی این لذت مهمان خانه ام بود..کله ام پر از صداست..پر از گریه پر از نق نق..پر از غرغرو خالی از هرنوع سکوتی...شده ام ...
14 ارديبهشت 1393