بلاتکلیفی اسمان به دل می نشیند
مادر که باشی حال و احوالت خیلی وقت ها معلوم نیست ...گاهی بچه شیرین زبانت می شود همان مته ای که خلق شده تا مخت را سوراخ کند و دلت می خواهد گاهی دهانش زیپی داشت و تو می بستیش...و گاهی برعکس ...کوتاهترین کلمات جگر گوشه ات می شود یکی از ان جمله هایی که تا چند روز برای همه تعریف می کنی از شیرینی به جان انداخته ات ... نه اینکه تو مادر بدی باشی و ناشکر , نه همه اش می شود همان حال عجیب این روزهایت ...حالا همه این ها را کنار هم بگذاری و حال و هوای عید و بوی خوبه بهار و اسمان قشنگ و گاه بارانی و گاه ابی لاجوردی را هم که اضافه اش کنی ,حق می دهی که ندانی تکلیف را با خودت و دلت ...بوی عید که می اید حال ادم خوش می شود ... انگار نفس ها جا...