ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

بلاتکلیفی اسمان به دل می نشیند

مادر که باشی حال و احوالت خیلی وقت ها معلوم نیست ...گاهی بچه شیرین زبانت می شود همان مته ای که خلق شده تا مخت را سوراخ کند و دلت می خواهد گاهی دهانش زیپی داشت و تو می بستیش...و گاهی برعکس ...کوتاهترین کلمات جگر گوشه ات می شود یکی از ان جمله هایی که تا چند روز برای همه تعریف می کنی از شیرینی به جان انداخته ات ... نه اینکه تو مادر بدی باشی و ناشکر , نه همه اش می شود همان حال عجیب این روزهایت ...حالا همه این ها را کنار هم بگذاری و حال و هوای عید و بوی خوبه بهار و اسمان قشنگ و گاه بارانی و گاه ابی لاجوردی را هم که اضافه اش کنی ,حق می دهی که ندانی تکلیف را با خودت و دلت ...بوی عید که می اید حال ادم خوش می شود ... انگار نفس ها جا...
22 اسفند 1392

نظر سنجی

فردا میرم سونوگرافی.   خیلی ذوق و هیجان دارم. دل تو دلم نیست . ... شما چی فکر میکنید؟؟؟؟؟ دختره یا پسر؟؟؟؟؟؟
13 اسفند 1392

احساس خوب

اینکه احساس کنی همیشه یکی باهاته  قدم به قدم داره باهات راه میاد از خوشحالی تو خوشحال میشه با ناراحتیت ناراحت اینکه زودتر از تو خسته میشه زودتر از تو گرسنه میشه همیشه باید مراقبش باشی بهش فکر کنی باهاش حرف بزنی براش اواز بخونی با هم موزیک گوش بدید با هم فیلم ببینید بیرون برید و قدم بزنید خوبه. قشنگه. دلچسبه... من این روزا سرشارم از یه دنیا حس خوب...
13 اسفند 1392

بدون عنوان

سلام ابجی جونم سلام نفس من....طلای من.... جیگر من....عسل من..... هر وقت میبینمت دوتایی باهم اینارو میگیم به هم خخخخخخخخ واااای با یک عالمه حرف میام که اینجا بگمشون اما دوست داشتنت اونقدر فراتر از ذهنمه که همه چی اینجا یادم میره بخدا تموم دنیام شدی دختری جونم ......همه ی ارزوم و امیدم دیدنه تو و شیرین زبونیاته . ای خدااااااااااا دلم برات تنگ شد الان داری چکار میکنی عسل من....... هیچ وقت فکر نمیکردم دوست داشتنت اینقدرررررررررررررر شیرین باشه هر وقت میبینمت قلبمم جون میگیره طلا خانم واااااااااااااااای عجب زبونی داری خاله شیرینه مثل قند...صداتو دوست دارم..... حسنی نگو بلا بگوتو دوس دارم ..... ای خدا همینجور داری روز به روز بزرگتر میشیو روز ب...
9 اسفند 1392

ملیسا یه دو سال و نه ماه

سلام دخمل پروفسور من!!! دفتر و خودکار و کتاب و مداد هرگز نباید بیشتر از یک متر ازت فاصله داشته باشن!!!بدو بدو میاریشون می گی خوددار میداب کیتاب دفتر!!!بیشینم نخاشی کنم.آره!!؟؟ چشب چشب ابرو!!!      تازه گل نازم بلدی ادم بکشی البته در حد خودت خیلی ناز یک گردی می کشی دو تا چشم می کشی و یه دهن و دست و پا به نظر من که تو این سن خیلی خوب نقاشی می کشی تازه هی می گی مامانی چی بتشم؟و من مثلا بگم گل بکش و تندی الکی یه چی می کشی و می گی  !!!نبشتم!!! من همیشه کتاب خوندن و نوشتن رو خیلی دوست داشتم و دارم!و همیشه دوست داشتم تو هم مهمترین علاقه ات کتاب باشه  و اینقدر هم در کتاب خریدن برات ممارست کردم که الان خودت ی...
30 بهمن 1392

دلنوشته

  گرمایی بوده ام همیشه ولی ... بین خودمان بماند سرمایی می شوم وقتی پایِ اَغوشِ تو در میان باشد همسرِِ من بازوانی می خواهم که تنگ در بَرَم گیرد.... اما نه هر بازوانی.... تنها حصارِ آغوش "تو " آغوشِ تو" همسرم" ...................................................................................................................... دلم برات تنگ شده  نمی دانی تو این سرما چقدر آغوشت می چسبه همسرِِ عزیزم دلم ارام است و با تو بودن را می خواهد تا ابد تا همیشه وااای چقدر این زمستان سرد بود و چقدر برف بارید چقدر برف بازی هایه سه نفره ی ما زیبا و لذت بخش بود خدایا شکرت به خاطر این همه رحمت  ...
28 بهمن 1392

یاد گذشته

سلام دخترم امشب خیلی دلم هوایه اون موقع ها رو کرده نکه الانم رو دوست ندارم نه خیلی هم راضی هستم و خدا رو شاکرم که شما ها رو دارم مخصوصا تو رو و بابایی رو حتی عضو جدید زندگیم رو که داره در وجودم شکل می گیره و هر روز بزرگ و بزرگتر می شه تا من به قدرت و عظمت خدا بیشتر پی ببرم راستش وقتی به گذشته فکر می کنم می بینم تمام چیزایی که ارزو داشته ام الان بهشون رسیدم  خدایا شکرت اون موقع ها موقع دانشجوییم یادمه یه عالمه کتاب شعر داشتم و بیشتر وقتا شعر می خوندم و شب شعر شرکت می کردم کلا روحیه حساس و شاعرانه ای داشتم و هرزگاهی شعر هم می گفتم مخصوصا زمانی که عاشق باباجواد شده بودم  چه حس و حالی داشتم وای خدای من چقدر قشنگ بود چ...
16 بهمن 1392