ملیکاملیکا، تا این لحظه: 13 سال و 3 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

می خواهم باور کنی دوست داشتنم را پسرم...

حالا که دیگر شبها در حالت  بیداری می خوابم تمام فکر و خیالم دور این می چرخد که درست جا به جا شوم ،  درست بلند شوم تا مبادا جا را از اینی که هست برایت تنگ تر کنم .اما دلم می خواهد بدانی هر کاری می کنم  فقط و فقط برای این است که دوستت دارم برای این است که تو راحت باشی و هیچ منتی هم برای این کارهایم ندارم...چون می دانم وظیفه است هر چند خیلی سنگین باشد.... گاهی اوقات این تو هستی که صبح ها زودتر از من بیداری و وقتی چشم باز می کنم و می بینم که در حال  حرکتی فقط خودم و خدایم می دانیم که چقدر خوشحالم و شاد ...این روزها هم که کارهای جدیدتری یاد گرفته ای مثل ناخن کشیدن یا فرو کردن دست و پای کوچکت به این پوست کش آمده و شرحه ...
4 خرداد 1393

عکسهایه سه سالگی

سلام دوستان اینم چند تا عکس از تولد به سختی پیدا کردم اخه ملیکا اون شب بیشتر دوست داشت برقصه ملیکا عاشق پارک و تاب بازیه با خنده میریم پارک با گریه بر می گردیم ملیکا مزرعه بابا بزرگ(روز قبل از تولد) ملیکا در حال گریه چون خاله گوشی بهش نداده تا بازی کنه عکسهایه دیروز ملیکا که به همراه مامان جون و بابا جون و بقیه اومده بودیم پارک خارج از شهر   ...
2 خرداد 1393

سه سال است که مادرم

امروز تمام آن اتفاق شیرین و مهم سه سال پیش جلوی چشمانم رژه می رود..خسته ام انقدر خسته که نه دستی مانده برایم و نه پشتی که راستش کنم اما همه اش فدای یک تار مویت...شیرین زبانی تو جبران می کند همه ی دلتنگی ها و خستگی هایم را همان وقتی که با ناز عشوه همراه با شیطنتت خود را می چسبانی و می گویی دوستم داری... سه سال است که مادرم...سه سال است که متفاوت تر از قبل زندگی می کنم و گاهی بچه تر از بچگی هایم زندگی کردم...سه سال است که بیشتراز قبل شاکرم...خدایا شکرت..شکرت برای داشتن همه آن چیزی که بزرگی و کرمت را نشانم می دهد.. شکر برای تمام ثانیه های این سه سال برای تمام حرصی که خوردم و می خورم...برای همه اشکی که به خاطر نادانیم ریختم و می ریزم......
28 ارديبهشت 1393

تولدت مبارک دخترم

  سلام گل دخترم ببخشید که دیر اومدم این چند وقت خیلی کار داشتم و نتونستم بیام تا خاطرات قشنگت رو ثبت کنم ولی الان با یه مطلب خوب اومدم یکشنبه 28 اردیبهشت جشن تولد 3 سالگی ملیکا جون هست     تم تولد خاصی رو انتخاب نکردم و قرار هست خونه مامان جون مراسم جشن رو بگیریم البته به خاطر من و داداشی قرار شد که اونجا مراسم رو بگیرم تا کمتر اذیت بشم و امروز جشن بگیریم اخه روز 28 شیفت بابایی هست و نمی تونه خونه باشه واسه همین امروز جشن می گیریم خاله الهام اینا هم اومدن کلا 15 نفر هستیم امیدوارم که هم...
26 ارديبهشت 1393

مرد زندگیم روزت مبارک

همسر عزیزم ..... چه بنویسم که وقتی می خواهم از تو بنویسم ... نه ذهنم توان گفتن دارد و نه دستانم توان نوشتن... چه بگویم از زحماتی که برایم کشیده ای .... که آنقدر زیاد است که نه تو وقت خواندن داری و نه من وقت نوشتن.... تو خوبی ، مهربانی و صادق ومن چون کودکی تو را می آزارم ..... نخواستم از متن های دیگران استفاده کنم .... از دلم برایت نوشتم و کلماتی که به ذهنم آمد... ببخش اگر لایق تو نیست ..... عشق من از تو ممنونم به خاطر تمام زحمت هایت به خاطر تمام مهربانی هایت و تمام خوبی هایت... همسر عزیزم مرد زندگیم به ذهنم سپرده ام جز تو به کسی ...
23 ارديبهشت 1393

دخترم هوای دل بابایت را داشته باش

تا می توانی هوای پدرت را داشته باش دختر جان..پدر جواهری است که برای مادخترها نبودنش به هیچ طریقی جبران نمی شود...دختر که باشی و پدر که داشته باشی پشتت گرم است..مطمئنی که اگر همه دنیا پشتش را به تو کرد یکی هست که عاشقانه حمایتت می کند ومطمئنی کسی هست بعد از مادرت و گاهی بیشتر از مادرت هوای دل دخترانه ات را دارد...هوای دلش را داشته باش..آنقدر خوب هست که دلت بخواهد برای همه عمرت داشته باشیَش... پدرم را عاشقانه و خالصانه دوست دارم...آنقدر که وقتی می بینم غصه ای دارد انگار کسی تمام وجودم را می خراشد..درد می افتد به تمام جانم...از احساساتی شدن و دل نازکش احساساتی می شوم و اشکم در می آید ناخود آگاه..غصه می خورم  برای غصه هایه ...
22 ارديبهشت 1393

ووووووویییی

سلام پسر نازم بزرگ شده ای ،اینقدر که میتوانم دست و پا و سرت را از هم تشخیص دهم .حس خوبی است این که چیزی دارم و چیزی را حس می کنم که هیچ کس نمی تواند ببیند...دوست دارم این خلوت دو نفره مان را...درست است که گاهی آنچنان ارتباط برقرار میکنی که برق سه فاز از سرم می پرد و مجبورم میکنی که یا از خواب بیدار شوم یا از حالت خوابیده به حالت نشسته درآیم ، اما می دانم که حتی دلم برای این کارهایت هم تنگ می شود وقتی بیایی!!! جالب است این که وقتی برای پدر  توضیح می دهم که این کجای بدن توست مبهوت و با هیجان تو را لمس می کند و فکر میکنم این صدای آشنایی برای تو باشد که  با هیجان فریاد میزند ووووووووووویییی و آن وقت است که من می خندم و از حرکات ش...
18 ارديبهشت 1393