ملیکاملیکا، تا این لحظه: 13 سال و 3 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

دو هفته مانده تا پایان این راه طولانی

پسرم: هیچ وقت فکر نمی کردم که با وجود این همه انتظار زمان برایم اینقدر سریع گذشته باشد...وقتی که به این هفته هایه گذشته نگاه  می کنم شاد می شوم از این همه راهی که طی کرده تا خودش را به اخر برساند ...دلم برایش می سوزد طفلکی پا به پای من و تو تمام راه را آمد و به اینجا رسید،هر چند هنوز هم این راه ادامه دارد اما یادمان باشد که حتما از او هم تشکری کنیم...  نمی گذرند این روزها  برایم، اصلا فکر نمی کردم که این تن ناتوانم اینقدر برایت جای مناسبی  باشد که بخواهی مدتی طولانی رادر آن بگذرانی...فکر می کردم دلت می خواهد زودتر از اینجا خلاص شوی...می دانم در جای تنگ و تاریک بودن برای منی که به یاد نمی آورمش حتی تصورش هم سخت باشد ام...
9 تير 1393

دست خط تو....

هفته ی سی و ششم یا همان شروع نه ماهگی برابر شد با حضور دست خطهایت که نمی دانم با ناخنهایت به ثبت  می رسند یا با بقیه اندام هایت...هر چه هست می دانم مداد قرمزی در دست داری!!چیزی که فکر نمی کنم تا پایان عمر از یادم برود یا بتوانم پاکش کنم!!!!!صادقانه بگویم چیز آزار دهنده ای است اما شیرینی هم دارد که نشان دهنده زوری است که تو می زنی تا رشد کنی و جایی برای خودت در این تن تقریبا کوچکم  باز کنی...وقتی به این انرژی صرف کردنت فکر می کنم دلم می گیرد..سخت است جا نداشته باشی و مجبور باشی رشد کنی هر چند تو کار خود را می کنی و من مطمئنم که از پسش بر می آیی!!!!!!!!  بیا معامله دیگری بکنیم تو الان منصرف شو از این نقاشی کردن ها و خطاطی ها م...
2 تير 1393

عقد خاله محدثه

سلام دخترِ نازم و پسرِ نازم این جمعه ای یعنی مصادف با نیمه شعبان عقد ابجی کوچیکم از ته دل واسش خوشحالم و واسش ارزوی خوشبختی می کنم ولی من بخاطر شرایطم نمی تونم برم کلی گریه کردم و غصه خوردم و دلتنگم ولی نمی شه با وجود بارداری اونم ماه اخر و داشتن یه بچه شیطون 3 ساله و مسافت طولانی نمی شه می دونم سلامتی پسرم که در وجودم در حال بزرگ شدن هست از همه چی مهمتره و با فکر به این دلم اروم می گیره ولی وقتی به خواهرم فکر می کنم دلم می گیره کاشکی این همه از مامان اینا فاصله نداشتم و من هم الان کنارشون بودم خواهر کوچیکم یعنی خاله محدثه خیلی تو بزرگ کردن ملیکا کمکم کرد خیلی زیاد هر کلاسی داشتم یا کاری داشتم مثل یک مادر از دخترم نگهداری می کرد و م...
21 خرداد 1393

عکسهایه بعد از سه سالگی

سلام به دختره نازم اینم ملیکا خانم قبل از رفتن به پارک که دیروز به همراه خاله  سمانه رفتیم ملیکا بعد از خاک بازی در روز تعطیل باغه عمه اینم نقاشی ملیکا در سه سالگی ...
17 خرداد 1393

تحمل می کنم

چند روزی است که بیشتر معنی جاذبه زمین را می فهمم!!!!  تو با این بزرگ شدنت و تکاملی که در پیش داری تمام اعضای مرا با سنگینی خود به سمت زمین می کشی !!!فکر کنم یکی از بدترین احساساتی باشد که از اضافه وزن 6 کیلویی دارم این که تمام اعضای بدنم دارند به سمت پایین سقوط می کنند!!!گاهی دلم می خواهد تکانی به خود بدهی و خود را تا حد چانه ام بالا بکشی اما انگار بر عکس است همه چیز، چون با هر تکانی بیشتر به سمت پایین می روی و خود را به زمین نزدیک تر می کنی.... فکر کردن به آمدنت حتی این اضافه وزن و گاهی تنگی نفس و این دست درد و بی حسی  لعنتی که این روزها تمام انرژیم را گرفته  را برایم شیرین می کند هر چند که همیشه انتظار سخت است و به اینجای ک...
12 خرداد 1393

با هر تکانت بلا تکلیفم

  با هر تکانت این روزها  بلا تکلیفم .نمی دانم  خوشحال باشم و قربان صدقه ات بروم یا دلتنگ جای تنگت باشم...این جای تنگ را من و تو می فهمیم...تو که مجبوری در آن بچرخی و رشد کنی و من که کشش  پوستم را میبینم و کج و کوله شدن شکمم را!!! اما خوب می دانم آن کس که تدبیر این خلقت را  داشته فکر همه جایش را هم کرده...این روزها در کشمکش همین هستم که چقدر بنده حقیری هستم در برابر بزرگی خدا...این که او  فکرهمه جایش را کرده آن وقت من فقط نشسته ام و نگاه می کنم و شاید حتی گاهی اوقات فراموشم شود اصل موضوع را... هفته 31 ...
8 خرداد 1393