ملیکا و بابایی
سلام شیطون مامانی
چند روز پیش من کلاس داشتم ولی خاله سمانه و ستاره نبودن مامان جون هم سر کار بود واسه همین مونده بودم چکار کنم می خواستم نرم مدرسه ولی بابایی اومد خونه و از من خواست تا نگهت داره من هم از خدا خواستم و بهت حسابی شیر دادم پوشکت کردم و خوابت کردم و رفتم سر کلاس وقتی برگشتم دیدم تو اروم خوابیدی و بابایی هم کنارت خوابه خیلی قشنگ خواب بودین بعد که دقت کردم دیدم لباست عوض شدن داشتم که نگات می کردم بابایی بیدار شد و به من خندید و گفت حسابی از تو راش در اومدی گفتم چی شده بعد فهمیدم خرابکاری کرده بودی و بابایی واسه اینکه پات اذیت نشه خودش تو رو شسته بودو پوشکت کرده بود و لباساتو عوض کرده بود و تو رو بغل کرده بود تا خواب بری اصلا فکر نمی کردم بابایت این کارارو بلد باشه هههههههههههههههههههه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی