ملیکا و محرم
سلام عسلی مامان
ملیکای قشنگم سلام خوبی گلم؟خیلی دوستت دارم خیلی زیاد
دیشب با هم رفته بودیم حسینیه بابایی هم اومده بود تازه خاله سمانه و ستاره و الهام و مامان جون و .. اومده بودن فکر می کردم اذیت بکنی ولی تو دختر خوبی بودی فقط وقتی رسیدیم یه کم ترسیدی اخه خیلی شلوغ بود و یه کم گریه کردی من بغلت کرده بودم و هی باهات حرف می زدم تا نترسی بعدش یه جا نشستیم و من شیرت دادم و تو خواب رفتی یه خواب عمیق دو ساعتی خواب بودی که خاله سمانه تو رو بیدار کرد تازه همون دو ساعت هم من نزاشتم بیدارت کنه وقتی بیدار شدی اولش یه کم نا ارومی کردی ولی حالت خوب شد و به زنجیر ها که بالا می اومدن نگاه می کردی و به همراه بالا و پایین اومدن زنجیر تو دستت رو تکون می دادی و محکم می زدی رو پای خودت . هوا خیلی سرد شده واسه همین لباس کاموایی که مال بچگی خودم بود تنت کرده بودم عکسش رو میزارم تا ببینی این لباس رو مامان جون واسم نگه داشته بود و الان اندازه ی تو شده.
یکی از مراسم اینجا اینه که شب عاشورا تمام حسینیه ها اش حلیم می زارن من هر سال دیگ اش رو هم می زنم و ارزوهامو از صاحب این شبها می خوام هر سال ارزوهام با سال پیش فرق می کنه ولی همیشه اولین ارزوم سلامتی خانواده ام هست و بعد .....
ای خدا چقدر تو خوبی تا حالا هرچی خواستم بهم دادی مخصوصا این فرشته ی کوچولو که به امانت بهم دادی خدایا شکرت خدایا شکرت