ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

بدون عنوان

1391/7/7 17:35
نویسنده : مامان
370 بازدید
اشتراک گذاری

مادری کردن اولین چیزی که لازم داره و هر مادری بعد از به دنیا اومدن بچه ش از همه چیز زودتر متوجه ش میشه صبوریه! اینکه صبر کنی...اینکه وقتی خسته ای...بی اعصابی...تنهایی...غمگینی...حتی گرسنه ای یا خوابت میاد...در تمام این وقت ها باید صبر کنی...گاهی دیگه این صبوری کردن بدجور روی مخ آدم میره...یعنی از صبر کردن خسته میشی...دوست داری داد بزنی...حرصت را خالی کنی...بخوابی...بری یه طرفی گم و گور بشی...

 برای ما دهه 60ای ها که اصولا تک و توک صبوریم این صبوری وقعا کار سختیه. برای من که کلا آدم عجول و هیجان طلبی بودم این صبوری انگار غیرممکن بود! یعنی توی زندگیم همیشه دوست داشتم صبور باشم و هیچ وقت نبودم! همیشه اون وقتی که عصبانی بودم داد میزدم و تصمیم میگرفتم...بعدش هم پشیمون میشدم یا برای خودم دردسر های زیادی درست می کردم! 

اما حالا من یک مادر صبورم! این را واقعا می گم...حالا اگه در اوج عصبانیت هم باشم میتونم تصمیم نگیرم! میتونم از دست کسی بی نهایت عصبانی باشم ولی به روش نیارم! و همه این ها را مدیون دخترم هستم!
صبر خیلی چیز خوبیه...یعنی میوه ش خیلی خیلی شیرینه! 

هیچ صبری به اندازه صبر مادری سخت نیست...ولی مخوام بگم میوه هیچ صبری هم به اندازه صبر مادری شیرین نیست! خیلی وقت ها میشه با خودم میگم یعنی کار درست را کردم؟ با اینکه از ته قلبم یقین دارم که کارهایی که برای دخترم انجام دادم درست بوده ولی گاهی به خودم شک میکنم! شک میکنم که یا اون ها را اون جور که باید انجام دادم؟ آیا مادر خوبی بودم؟ کافی بودم؟این حس ها همیشه با منه...گاهی خیلی کمرنگ و گاهی خیلی پر رنگ! ولی وقت هایی هست که تازه فایلش در زنگی من باز شده...یعنی دخترک تازه تازه داره به سنی میرسه که میتونم رنگ کارهای خودم را در رفتارش ببینم...اون وقته که حس میکنم تازه دارم معنای خوشی را میفهمم...تعریف جدیدی از حس خوب و موفقیت در من ایجاد شده! انگار حس های خوبی که قبل تر ها داشتم و احساس هایی که بعد از موفقیت هایم بهم دست میداده ذره ای بیش نبوده! به خودم میبالم بابت صبری که کردم و بابت بچه ای که دارم با تمام وجودم بزرگ می کنم!

دوست دارم یک نمونه ش را که برای خودم خیلی خیلی مهم است را بگم! از روزی که دخترم به دنیا آمد من دوست داشتم محبت را با چشمهام بهش نشون بدم! با نگاهم قربون صدقه ش برم و محبت توی نگاهم باشه...برای همین همیشه سعی کردم وقتی نگاهش میکنم لبخند بزنم و تو چشمام بهش بگم چچچچقدر دوستش دارم! حالا چند وقته اون با چشمهاش بهم محبت می کنه...وقت هایی که چیزی ازم میخواد چشمهاش را به آرامی باز و بسته میکنه و یه خواهش توش میگذاره که منو دیوانه میکنه! دیوانه میشم از خوشحالی به خاطر نگاهش! به خاطر اون محبتی که توی چشمهاش میاره... 

از این شیرین تر، چی؟ 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سمانه مامان ستایش
7 مهر 91 18:04
خیلی قشنگ نوشتی عزیزم.
امیدوارم ملیکای عزیز تو تمام زندگیش با موفقیت هاش دلتو شاد کنه.
فقط یه مادر میتونه حس قشنگی که نگاه فرشته کوچولوش داره رو درک کنه...


ممنون سمانه جون
اسم ابجی من سمانه هست و وقتی با اسم صدات می کنم انگاری ابجیمو صدا می زنم

بابای ملیسا
7 مهر 91 23:29
با سلام . ضمن تبریک ولادت امام رضا (ع) وبلاگ ملیسا خانم با موضوع سالروز قمری عقد مامان و بابا به روز شد . خیلی خوشحال می شیم اگر به خونه مجازی ملیسا سر بزنید و با گذاشتن یک یادگاری ، کلبه مجازی ملیسا رو منور کنید . منتظرتون هستیم .


سلام
ممنون که سر زدید حتما میام