عاشقانه هایه مادرانه
سرم رو گذاشتم روی بالشت کنار سرش. و ملیکایی رو کنار خودم خوابوندم و شیرش میدم وخودم رو زدم به خواب و منتظرم خوابش ببره، برم به کارهام برسم. یواشکی لای چشم چپم که روی بالشته رو باز میکنم. از لای موهاش مژه هاشو می بینم که بهم میخورن. عین دنگ دنگ ساعت. دوباره شروع می کنه به شیر خوردن و مژه هاش بهم میخورن. کم کم پلکش سنگین می شه و بعد یهویی چشمش رو می بنده. چشم راستم رو هم باز می کنم. نفسم می خوره توی صورتش. فکر می کنم به اینکه این دختر منه. این فسقلی 16 ماهه همه امید من به زندگیه. پوستش رو بو می کنم و نفسم رو توی سینه حبس می کنم. هیچ وقت توی زندگی این قدر احساس خوبی نداشتم.
شیرش رو اروم ول می کنه و از دهنش می افته. دهن نیمه بازش رو به ارومی می بندم نگاش که می کنم و قیافه معصوم و دوست داشتنی ش رو که می بینم میگم: الهی بمیرم...بچه م خوابش برد! اصلن دوست دارم بیدارش کنم بس که دلم براش تنگ می شه!