خاطرات سفر
سلام دوستایه گلم امروز اومدم که از خاطرات سفرمون واستون تعریف کنم
17 شهریور عروسی خاله الهام بود و از اونجایی که خیلی واسم عزیز بود راهی کرج شدیم البته مامان جون اینا و خاله سمانه هم اومدن . ما درست روز عروسی رسیدیم و خونه مادر بزرگم حسابی شلوغ بود ولی مادربزرگم یه اتاق رو واسه ما اماده کرده بود تا ملیکا اذیت نشه اونشب خیلی خوش گذشت جشن زیبایی بود خاله الهام هم قشنگ شده بود تازه اون شب دوستم نازنین هم اومده بود که شادی من رو دو چندان کرده بود روز بعد از عروسی من و بابایی و ملیکا و نازنین رفتیم بیرون و گشتیم و شبش رو هم به همراه خاله سمانه و دایی مرتضی و خاله الهام و اقا ابوالفضل و بقیه رفتیم پارک که حسابی به هممون خوش گذشت خاله الهام و شوهرش روز بعد رفتن ماه عسل و قرار شد بعد از چند روز ما هم به اونا بپیوندیم روزها می گذشت و ملیکایی از گشت گذار لذت می برد مخصوصا از قدم زدن که اونجا حال میداد به پیاده روی واسه همین شبها از فرط خستگی زود خواب میرفت و روزها حسابی شیطونی می کرد بعد از چند روز ما به همراه خاله سمانه و دایی مرتضی البته هر کدوم با ماشین خودمون راهی شمال شدیم و اونجا الهام اینا رو دیدیم و چند روزی رو هم شمال بودیم سمت چابکسر و رامسر و حسابی لذت بردیم ملیکا هم خیلی اروم بود البته اذیت هایه معمول خودش رو داشت ولی در کل دختر بدی نبود
اول قرار بود بریم ویلای دایی بابایی ولی چون تنها نبودیم نرفتیم و بابایی ویلایه خیلی خوبی لب ساحل واسمون گرفت که واقعا زیبا بود روزها لب ساحل بودیم و خاک بازی می کردیم مثل بچه ها و شنا می کردیم ملیکا هم با اب بازی می کرد و هی پاهاش رو می زد تو اب و می خندید و شبها اتیش درست میکردیم وتا نیمه هایه شب بیدار بودیم کلا سفر خوبی بود
الهام خاله ی من هست و فقط 2 سال با هم تفاوت سن داریم و تقریبا هم سن سمانه هست ما از بچگی با هم بودیم و با هم خاطرات زیادی داریم و این اولین مسافرتی بود که هر کدوم با با همسرامون بودیم راستش وقتی به گذشته فکر می کنم یه هو دلم می گیره و احساس می کنم خیلی بزرگ شدم و دیگه مثل قبل سر زنده نیستم و دیگه مثل قبل ... وای خدایه من چقدر زود می گذره همین دیروز بود که داشتیم با همدیگه خاله بازی می کردیم همین دیروز بود که با هم قهر و اشتی می کردیم ولی الان هر کدوممون زندگی خودمون رو داریم و ازدواج کردیم خدا رو شکر هممون از زندگیمون راضی هستیم و داریم مرحله ای دیگر از زندگیمون رو طی می کنیم
در کل مسافرت خوبی بود هر چند ملیسا یه وقتایی مامانش رو اذیت می کرد ولی به اقتضای سنش دختر خوبی بود
بعد از برگشت از شمال خاله الهام و سمانه برگشتن ولی ما دو سه روزی خونه مادربزرگم موندیم و بعد از اینکه خستگی سفر کمتر شد به شهر خودمون برگشتیم
امروز یعنی دوم مهر اولین جلسه ی کلاس درس برگزار شد و من طبق معمول سر حال و پر انرژی این سال تحصیلی جدید رو شروع کردم امیدوارم بتونم مدرس خوبی باشم
راستی یادم رفت ماهگرد دختری رو تبریک بگم واقعا از دخترم معذرت می خوام اخه 28 ام شهریور 16ههمین ماهگرد دختری بود که مسافرت بودیم پس الان با تاخیر 16 ماهگیت مبارک دخترم
عکسهایه ملیکا رو تو پستهایه بعدی میزارم
فعلا خدانگهدار