.....و من هم مادر شدم
سلام عسلم
همیشه توی ذهنم مادر کلمه مقدسی بود کلمه ای بزرگ و قابل ستایش
یک تندیس بی عیب و نقص .
امروز وقتی ملیکا داشت گریه می کرد اونو صدا کردم به من نگاه کرد و
با تمام اعضای صورتش خندید اره تو اوج گریه با دیدن من اروم گرفت و
احساس امنیت کرد وبا لبخندش از من تشکر کرد
تو چشماش زل زدم با خودم گفتم یعنی من مادرش هستم................
دلم لرزید....
من خودمو کوچکتر از این کلمه میبینم
ترسیدم ....
نکنه نتونم واسش خوب باشم؟
امروز به خودم قول دادم که بزرگ بشم بزرگ و بزرگتر تا لیاقت این کلمه
رو داشته باشم
خدایا کمکم کن تا مادر خوبی واسه دخترم باشم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی