ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

تب بعد از واکسن 6 ماهگی

سلام فرشته ی مامان دیروز که واکسن زدی خیلی بد حال شدی همش گریه می کردی و بدنت داغه داغ بود تو دوره های قبل اینجوری نشده بودی خیلی نگران بودم نمی دونستم چکار کنم تازه قطره تب بر هم که می خوردی بالا می اوردی و بدتر می شدی  خیلی نگرانت بودم واسه همین شب تا صبح بیدار بودم و پاشوات می کردم تا تبت بیاد پایین بابایی هم نگرانت بود ولی همش من و دلداری میداد تا گریه نکنم  عزیزم از خدا می خواستم تمام درد و تبت رو بده به من تا تو درد نکشی. تازه دیشب فهمیدم چقدر مادر و پدرم واسه من زحمت کشیدن و چه شبهایی رو به خاطر من بیدار بودن ............. تا امروز بعد از ظهر حالت بد بود ولی کم کم خوب شدی و تبت پایین امد و شبی کاملا خوب شدی خدا...
3 آذر 1390

عکسایه 6 ماهگیه ملیکا قند عسل

اینم عشق مامان وقتی از خواب بلند شده تو عکسایه پایین فندق مامان داره با عروسکش بازی می کنه حالا دیگه داره عروسکش رو می خوره دیگه حسابی خسته شده و اما دستش خوشمزه تر از عروسکش است   بازم دست خوردن ملیکا ی مامان اینم عشق مامان       ...
1 آذر 1390

واکسن 6 ماهگی

سلام قشنگ مامان امروز من و بابایی بردیمت مرکز بهداشت تا واکسن ٦ ماهگی بزنی خانم دکتر مجوز خوردن سوپ و حریره و فرنی رو داد گفت مثل همیشه همه چی دخترم نرماله خداروشکر . الهی مامان فدات بشه تو جفت پاهات واکسن زدن بابایی پاهات رو گرفت و من نازت می کردم با اون چشمایه معصومت به ما نگاه می کردی وقتی خانم دکتر شروع کرد به زدن واکسنت زدی زیر گریه و منو نگاه می کردی توقع داشتی نجاتت بدم ولی من فقط نازت می کردم وقتی کارش تموم شد حسابی اشک ریخته بودی بغلت کردم و تا اومدی تو بغلم اروم شدی بعدش با بابایی رفتیم خونه مامان جون اخه پدر بزرگ و مادر بزگ من هم از کرج اومده بودن خونه مامان جون واسه همین نهار رفتیم اونجا تو یه کم تب کرده بودی و یه کم ...
1 آذر 1390

اولین دست نوشته ی ملیکا

ق                      لللذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذ ختتتتتتتتتتتتتتتتتتتت           م0.ووووووو مظظظظظظظظظظظینتد          ذذذذد  ذذذذذ و000پچئ                    تاذ                             &nb...
1 آذر 1390

روز های من و ملیکا

سلام فندق مامان عزیزم هر روز شیرنتر از روز قبلی و هر روز کارایه تازه تری انجام می دی گلم الان خیلی سریع عقب عقب میری و هر چیزی رو که جلوت باشه به طرف خودت می کشی دیگه شبا مثل قبلا راحت خواب نمیری یه کم اذیتم می کنی  دم دمای صبح بیدار می شی و شیر می خوری و دوباره می خوابی من هر زمان که تو بخوای شیرت میدم . فندق مامان موقعی که شیر می خوری اگه کوچکترین صدایی بشه روت رو برمی گردونی چندین  بار این کار رو می کنی وقتی مطمئن می شی همه چی ارومه  کنجکاویت تموم می شه و تمام توجه ات رو میدی به شیر خوردن وبا دو چشمایه قشنگت به چشمایه من زل می زنی و با دقت به من نگاه می کنی و من می تونم اون احساس امنیت و ارامش رو تو چشمات ببین...
28 آبان 1390

6 ماهگیت مبارک

٦ ماهگیت مبارک قشنگ مامان                               با اومدنت ، گذر زمان شدیداً از دستمون در رفته!!! حساب روزها و دقایق و لحظات تو رو داریم اما گذران عمر خودمونو  نه... 6 ماه گذشت... 6 ماه شیرین و پر دردسر... ملیکا عزیزم دوستت داریم   ...
28 آبان 1390

دلیل دو روز تاخیرم

سلام سلام سلام ببخشید با تاخیر اومدم اخه این دو روز خونه نبودیم شب اول عروسی دعوت بودیم و من و ملیکا خانم با مامان جون اینا رفتیم عروسی بعد از عروسی با بابا جواد رفتیم خونه خاله ی جواد اخه اش داشتن اره نذر اش حلیم واسه همین از شب اش رو می زارن و نزدیک سحر و دم دمای صبح درش رو بر می دارن و بین همه دوست و اشنایان تقسیم می کنن اون شب رفتم سر دیگ اش و حسابی هم زدم خیلی از خدا بابت دخمل نازم تشکر کردم و حسابی با خدایه خودم حرف زدم ........... تا صبح اونجا موندیم بابایی رفت سر کار و من و ملیکا رفتیم خونه مامان جون نهار خونه مامان جون بودیم و حسابی خوابیدی اخه شب که خونه خاله بودیم خیلی من و اذیت کردی من تا صبح بیدار بودم و تو رو بغل می کر...
27 آبان 1390

بابایی دوستت دارم

سلام  دیروز ساعت 30/2تا 30/6 تو دانشگاه تدریس داشتم و مونده بودم با تو چکار کنم واسه همین تو رو بردم خونه مامان جون به خاله سمانه هم زنگ زدم و گفتم بیاد اونجا تا تو نگهداری تو کمک کنه تازه خاله ستاره هم بود . من حسابی بهت شیر دادم و یه کم حریره درست کردم و تو رو گذاشتم و رفتم. تو کلاس همش فکرم به تو بود واسه همین زود کلاسم رو تموم کردم تا بیام کنارت گلم وقتی اومدم تو اروم بودی و مامان جون گفت همش بغل بودی اره تو حسابی اذیت کرده بودی و کلی بغلی گرفته بودییییییییییی . امروز عیده اره عید غدیر عزیزم عیدت مبارک بابایی به مناسبت این عید واسه دوتامون کادو گرفت تازه واسه من یه شاخه گل هم خریده بود واسه تو یه عروسک قشنگ گرفته که گذاشتمش...
24 آبان 1390

با هم رفتیم خرید

سلام عسل مامان دیروز من و تو و خاله سمانه رفتیم بازار تا واسه تو لباس گرم بخریم الهی دورت بگردم اصلا مامانی رو اذیت نکردی   همش کنجکاو بودی هی اطراف رو نگاه می کردی و حسابی واست خوش می گذشت واست یه سری لباس گرم قشنگ خریدم راستش می خواستم واست ببافم ولی کلاس هایه دانشگاه و مدرسه و پایان نامه ام این اجازه رو بهم نداد واسه همین مجبور شدم بخرم . خیلی لباس هایه قشنگی واست خریدم یه شال با کلاه ناز هم گرفتم  .  ملیکایه من چقدر شیرینه که واسه تو لباس بخرم خدایا چه لذتی داره که ادم واسه دختره نازش خرید کنه خدایا خیلی دوستت دارم که ملیکا رو به من دادی خدایا شکرت          ...
23 آبان 1390