بابایی دوستت دارم
سلام
دیروز ساعت 30/2تا 30/6 تو دانشگاه تدریس داشتم و مونده بودم با تو چکار کنم واسه همین تو رو بردم خونه مامان جون به خاله سمانه هم زنگ زدم و گفتم بیاد اونجا تا تو نگهداری تو کمک کنه تازه خاله ستاره هم بود . من حسابی بهت شیر دادم و یه کم حریره درست کردم و تو رو گذاشتم و رفتم. تو کلاس همش فکرم به تو بود واسه همین زود کلاسم رو تموم کردم تا بیام کنارت گلم وقتی اومدم تو اروم بودی و مامان جون گفت همش بغل بودی اره تو حسابی اذیت کرده بودی و کلی بغلی گرفته بودییییییییییی .
امروز عیده اره عید غدیر عزیزم عیدت مبارک بابایی به مناسبت این عید واسه دوتامون کادو گرفت تازه واسه من یه شاخه گل هم خریده بود واسه تو یه عروسک قشنگ گرفته که گذاشتمش تو کمدت عزیزم بابایی من و تو رو خیلی دوست داره اخه با اون پایه شکسته اش و اون همه کاری که داره بازم به فکر من و تو بوده و دلش می خواد ما رو شاد کنه امیدوارم خدا هیچ وقت به دلمون غصه نده
میدونم ملیکا , تو بابایی رو خیلی دوست داری واسه همین از زبون تو می گم بابایی دوستت دارم .