ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

بدون عنوان

سلام ملیکای مامان از وقتی تو به زندگی ام اومدی احساس می کنم روزهای زندگی ام زودتر می گذرد تا حالا هیچ وقت به شمارش روزهای زندگی ام فکر نکرده بودم ولی حالا که روزهای با تو بودن رو می شمارم گذران عمربرایم پر معنا تر شده و بهتر حس می کنم که "این قافله ی عمر عجب میگذرد" از وقتی تو اومدی هر روزم با روز قبل فرق می کنه به جرات می تونم بگم که هیچ دو روزم مثل هم نبوده بازی هایی که تا دیروز تو رو می خندونده   امروز واست جالب نیست و باید یه بازی جدید با هات بکنم . هر وقت به روزایه با تو بودن فکر می کنم لذت دنیا رو میبرم خدایا شکرت.............
6 شهريور 1390

.....و من هم مادر شدم

سلام عسلم همیشه توی ذهنم مادر کلمه مقدسی بود کلمه ای بزرگ و قابل ستایش یک تندیس بی عیب و نقص . امروز وقتی ملیکا داشت گریه می کرد اونو صدا کردم به من نگاه کرد و با تمام اعضای صورتش خندید اره تو اوج گریه با دیدن من اروم گرفت و احساس امنیت کرد وبا لبخندش از من تشکر کرد تو چشماش زل زدم با خودم گفتم یعنی من مادرش هستم................ دلم لرزید.... من خودمو کوچکتر از این کلمه میبینم ترسیدم .... نکنه نتونم واسش خوب باشم؟ امروز به خودم قول دادم که بزرگ بشم بزرگ و بزرگتر تا لیاقت این کلمه رو داشته باشم خدایا کمکم کن تا مادر خوبی واسه دخترم باشم
5 شهريور 1390

هیجان زندگی من

  ملیکای مامان حالا دیگه تموم دلخوشی زندگیم شدی...هیچ وقت فکر نمی کردم چیزی تو این دنیا اینقدر من وابسته کنه..خدا رو شاکرم برای بودنت... حالا وقتی خودم رو تو چشمهای پاک و معصومت موقع شیر خوردن می بینم از خودم شرمسار می شم و دعا می کنم خدا به خاطر پاکی تو هم که شده از بدی هام چشم پوشی کنه... نمی دونی چه لذتی داره  این که، توی آغوشمی و با چشمهات تموم صورتم رو نگاه می کنیو لبخند می زنی  و با دستهای کوچیکت انگشتم رو می گیری... حتی فکرش رو هم نمی کردم میایی و این چنین زندگی ساکت و آرومم رو به هیجان وا می داری!!!!!!! حالا تموم زندگی و حواسمون حول تو و مشکلات و خواسته هات...
3 شهريور 1390

خونه ی مامان جون

سلام عشقم امروز دوم شهریوره و من میبایستی برم مدرسه تا از تجدیدیا امتحان  بگیرم واسه همین مامان جون اومد دونبالمون و من و برد مدرسه و تو رو برد خونه تازه خاله سما هم اومده بود خونه ی مامان جون تا از تو نگهداری کنه سر جلسه ی امتحان تمام فکرم به تو بود گلم بعد امتحان زود اومدم پیشت یه پیرهن صورتی هم واست خریدم شبی خونه مامان جون دعوت بودیم یه عالمه مهمون هم اومده بود فقط یه عمه ات اومده بود بقیه همه فامیلای خاله سما بودن تو دخمل خوبی بودی و مامانی رو زیاد اذیت نکردی از بس که همه باهات بازی کردن از خستگی زود خوابیدی بخواب عسل مامان خواب های خوب ببینی   ...
3 شهريور 1390

عکس های 3 ماهگی ملیکا

سلام عشق مامان این عکس مال وقتیه که تو تازه از خواب پاشده بودی و حسابی حال میداد تا ازت عکس بگیرم اخه خیلی خوش اخلاق بودی گلم     این عکس مال وقتیه که تو از حموم اومده بودی بیرون عشق مامان     الهی دورت بگردم خوشکل من تو این عکس داشتی با خاله جونت بازی می کردی     عزیزم این لباس خوشکل رو پوشیده بودی و رفته بودیم خونه مامان جون     عزیزه مامان ببین با ناخن هایه کوچیکت وسط پیشونیت رو زخم کردی ولی چه زخم قشنگی مثل خال  شده هههههههههههههههههه     جونم فدات شه عسلم   ...
1 شهريور 1390

شب احیا

سلام کوچولویه مامان امشب شب 21 ماه رمضان هست و من و بابایی امشب قرار بریم مسجد  تو رو هم می بریم خدا کنه مامانی رو اذیت نکنی الهی دورت بگردم پارسال  تو این شب ها از خدا تورو می خواستم وخدای مهربون جوابم داد درست روز عید فطر متوجه شدم باردارم و با توکل به خدا این 9 ماه گذشت و تو بدنیا اومدی امشب می خوام برم از خدا بابت این هدیه زیبا تشکر کنم و بگم:  خداااااااااااااایا شکرت
30 مرداد 1390

عسلم 3 ماهگیت مبارک

ملیکای مامان 3 ماهگیت مبارک   امروملیکای مامان  3ماهش تموم شد و وارد ماه چهارم  از زندگی میشه . ایشااله همیشه سالم و خندون باشی یکی یه دونه مامان و بابا...  عسل مامان 3 ماهگیت مبااااااااااااااارک     ...
28 مرداد 1390