ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

وقتی برای اولین بار ....

1390/9/11 1:49
نویسنده : مامان
525 بازدید
اشتراک گذاری

دختر عزیزم یادش بخیر پارسال محرم تو در وجودم بودی من از خدا خواستم سالم باشی و نذر کردم تو را به مراسم 6 ماهه امام حسین ببرم و حال تو در اغوشمی و دوباره محرم شد .

پارسال این روزها هنوز به دنیا نیامده بودی. چه روزهایی گذشت. چه روزهای سخت و آرام. چه روزهای پر درد و بی درد. چه روزهای پر استرس و بدون استرس. چه روزهای شیرینی. پارسال تو در وجودم بودی و امسال در بغلم . ولی هنوز در وجودمی. درون قلبم. چه روزهای پر از انتظاری بود. تا روزی که در بیمارستان دیدمت. برای اولین بار. با چشمانی خواب آلود که سعی میکردم بر خواب غلبه کنم تا یک لحظه از دیدنت را از دست ندهم. نمیخوابیدم و میبوییدم و میبوسیدمت. در کنارم گرفتمت. با تو بودم و فقط با تو. با تو که تکه ای از وجودمی. با تو که تا آن روز فقط مال خودم و در بطنم بودی ولی عشقت را، گرمای وجودت را با دیگران تقسیم کردم. تا همسرم، خانواده ام هم مانند من تو را داشته باشند. تو را لمس کنند. اما چه حسی بالاتر از حس مادری. کیست که مثل من عاشقانه تو را بپرستد و تمام ابعاد وجودی و حسی تو را لمس کند؟ من به خود میبالم و از خدای بزرگ ممنونم که اینگونه تو را می شناسم.

خدای من ای مهربانترینم ممممممممممممممممممممننننننونم. ممنونم که من را لایق نام و جایگاه مادر بودن دانستی و فرشته ای مهربان را به امانت به من دادی.

چه روزهایی بعد از تولدت گذشت. وقتی برای اولین بار شیر خوردی، وقتی برای اولین بار دیدی،وقتی نافت افتاد(6 روزگی)وقتی برای اولین بار گفتی "اقو"(52 روزگی) وقتی برای اولین بار چیزی را در دست گرفتی، وقتی برای اولین بار غلطیدی، وقتی برای اولین بار خندیدی، وقتی برای اولین بار ............... . و این اولین بارها پشت سر هم در دفتر نگاشته میشد که برایت بماند. بدانی که چه روزی چه کارهایی را انجام دادی و مادرت چقدر مسرور بود و چقدر خوشحال. آنقدر خوشحال که پر میکشد تا آسمانها تا شکرگذار باشد. یادت هست روزی را که برای اولین بار دیدمت. چقدر کوچک بودی و نحیف. وقتی بزرگ شوی یاد میماند که چقدر کوچک بودی؟ آنقدر کوچک که از بغل گرفتنت می هراسیدم. نکند آسیبی ببینی. یادت هست وقتی دیدمت چقدر صورتت پف داشت. یادت هست با چه شوقی به تو شیر میدادم و تو چه لحباز بودی و چه ها کردی؟ یادت هست وقتی برای اولین بار غلطیدی؟ شب بود و من و پدرت چه ذوق زده شده بودیم. آنقدر ذوق زده که سریع با تلفن به مامانم گفتم. یادت بماند. یادت بماند که چقدر عزیزی. یادت بماند که کسی مانندتو در قلبم جای ندارد. این را بدان دخترکم. این را بدان که تمام سعی تلاشم این است که زندگی برای تو بهترین باشد. خدایا کمکم کن. کمکم کن مادر خوبی باشم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان زهرا نازنازی
11 آذر 90 12:34



ممنون که به ما سر زدید
همکار
13 آذر 90 9:18
سلام مامان ملیکا شما من را نمی شناسیداما من از روزی که ملیکای گل به دنیا آمدتقریبا هرروز جویای حال عروسک شما بودم پدر بزرگوارتون منو میشناسن وبه من میگن مامان دوقلوها من همکار پدربزرگ ملیکا هستم خوشحالم که بالاخره تونستم ملیکا را ببینم همیشه برای من عزیز بوده وهست واحساس غرور کردم از اینکه همشهری من این قدر ساده وراحت از لحظات قشنگ مادری حرف میزنه کاری که من هیچوقت نتونستم انجام بدم.

سلام خیلی ممنون که با دیدن وبلاگ من و ملیکا و نظر زیباتون به من روحیه دادید خیلی خوشحال هستم که می تونم خاطرات دخترم رو بنویسم و از اینکه می بینم پدرم اینقدر به ملیکا احساس بخرج می ده و هر بار از متن یا عکس تو وبلاگم حرف می زنه احساس خوبی می کنم
پدرم در مورد شما گفته و گفته که شما دو قلو دارید خدا حفظشون کنه ولی اینو بدونید هر وقت که بخواهید می تونید واسه دوقلوهاتون وبلاگ بسازید و اگه بخواهید من کمکتون می کنم