خاطرات یه روز دیگه
سلام دوستان همراه
قول داده بودم خاطرات امروز رو بنویسم
طبق روال هر روز ساعت ۶:۳۰ بیدار شدم و واسه ملیکا و آریان واسه رفتن میوه و ساندویچ اماده کردم و ساعت ۷ ملیکا رو بیدار کردم و ۷:۳۰ با سرویس رفت مدرسه رفتم تو اشپزخونه و یه سری کارهای مونده از شب رو انجام دادم امروز آریان رو از طرف مهد می بردن اردو واسه همین کمی خوراکی بشتر بهش گذاشتم و اومد یه چرت کوچیک نیم ساعته زدم و اریان رو بیدار کردم و اماده و با خاله سمانه که هر صبح میاد دنبالش فرستادم رفت تو همین هین آنیتا بیدار شد و بردمش دستشویی و یه شیشه شیر بهش دادم تا بخوابه و بعد همسرم رو بیدار کردم که بره سر کار بعد از رفتن همسرم رفتم سر وقت نهار می خواستم آبگوشت درست کنم گوشت رو گذاشتم بیرون تا اب بشه و امدم جاها رو جمع کردم و خونه رو مرتب کردم و رفتم غذا رو هم گذاشتم تو دیگ و کارهام رو کردم نگاه کردم به یاعت دیدم ۱۱ شده آنیتا رو بیدار کردم اماده ش کردم و باهم رفتیم دنبال اریان وقتی اومدم خونه اریان تو راه خیلی اذیت کرد و گریه که چرا منو با ارشیدا نمی بری خونه خاله ولی من به گریه هاش اهمیت ندادم و اومدیم خونه تو خونه هم گریه کرد تا ۱ که ملیکا از مدرسه اومد ملیکا برگه امتحاناتش رو بهم داد که بدون غلط بودن و هنوز لباساش رو در نیاورده بود که با اریان دعواشون شد و دوباره اریان شروع به گریه کرد من غذا رو خاموش کردم و نفری یه خوراکی بهشون دادم و هر سه نشستن پای تلویزیون و بعد همسرم اومد و هر سه رو برد تا به خرگوش هایی که تازه تو خونه مامان جون براشون خونه ساختم ببینم و همه رفتن من سریع سفره رو انداختم و تقریبا همه چی مرتب بود همگی برگشتن و تهار خوردیم بماند که هی سر سفره اذیت کردن از انداختن لباس تو قابلمه تدسط اریان و جیغ و گریه انیتا و بهانه های ملیکا که آبگوشت نمی خواد به هر مصیبتی که بود بهشون غذا دادیم و همسرم رفت استراحت کنه و من هم جمع جورام رو کردم و اومدیم با بچه ها استراحت کنیم جلو تلویزیون بودم که ملیکا رفت تو اشپزخونه و دنبال اون اریان و آنیتا هم رفتن و می دونستم دارن خرابکاری می کنن ولی اینقدر خسته بودم که اهمیت ندادم گفتم بزار هر کار می خوان بکنن که کم کم یه بو و دود هایی از اشپزخونه فهمیدم بلند شدم دیدم سه تایی ارد و اب قاطی کردن مایتابه گذاشتن و نون درست کردن واقعا تعجب کردم ولی بازم هیچی بهشون نگفتم چون واقعا نمی دونستم چی بگم و ملیکا قول داد کثیفکاری ها رو جمع کنه تو همین هین اریان چون نونش خوب نشده بود و کاملا چسبیده بود و سوخته بود گریه می کرد که یه نون دیگه می خوام و دوباره یه مایتابه دیگه برداشت و گذاشته بود دوباره درست می کرد واقعا سخته تو این موقعیت باشید ولی تحمل کردم و بعد از اینکه حسابی خرابکاری کردن از آشپزخونه رفتن بیرون من هم رفتم و لباساشون رو عوض کردم و کارها رو انجام دادم وقتی برگشتم دیدم میکا خوابیده خدا رو شکر و اون دو هم در حال خواب رفتن هستن
وقتی خوابیدن رفتم و ظرف ها رو شستم و دستشویی رو شستم و چتد تا برنج خیس کردم و اومدم دراز بکشم که بیدار شدن
من برم که الان یه خراب کاری دیگه می کنن
قول داده بودم خاطرات امروز رو بنویسم
طبق روال هر روز ساعت ۶:۳۰ بیدار شدم و واسه ملیکا و آریان واسه رفتن میوه و ساندویچ اماده کردم و ساعت ۷ ملیکا رو بیدار کردم و ۷:۳۰ با سرویس رفت مدرسه رفتم تو اشپزخونه و یه سری کارهای مونده از شب رو انجام دادم امروز آریان رو از طرف مهد می بردن اردو واسه همین کمی خوراکی بشتر بهش گذاشتم و اومد یه چرت کوچیک نیم ساعته زدم و اریان رو بیدار کردم و اماده و با خاله سمانه که هر صبح میاد دنبالش فرستادم رفت تو همین هین آنیتا بیدار شد و بردمش دستشویی و یه شیشه شیر بهش دادم تا بخوابه و بعد همسرم رو بیدار کردم که بره سر کار بعد از رفتن همسرم رفتم سر وقت نهار می خواستم آبگوشت درست کنم گوشت رو گذاشتم بیرون تا اب بشه و امدم جاها رو جمع کردم و خونه رو مرتب کردم و رفتم غذا رو هم گذاشتم تو دیگ و کارهام رو کردم نگاه کردم به یاعت دیدم ۱۱ شده آنیتا رو بیدار کردم اماده ش کردم و باهم رفتیم دنبال اریان وقتی اومدم خونه اریان تو راه خیلی اذیت کرد و گریه که چرا منو با ارشیدا نمی بری خونه خاله ولی من به گریه هاش اهمیت ندادم و اومدیم خونه تو خونه هم گریه کرد تا ۱ که ملیکا از مدرسه اومد ملیکا برگه امتحاناتش رو بهم داد که بدون غلط بودن و هنوز لباساش رو در نیاورده بود که با اریان دعواشون شد و دوباره اریان شروع به گریه کرد من غذا رو خاموش کردم و نفری یه خوراکی بهشون دادم و هر سه نشستن پای تلویزیون و بعد همسرم اومد و هر سه رو برد تا به خرگوش هایی که تازه تو خونه مامان جون براشون خونه ساختم ببینم و همه رفتن من سریع سفره رو انداختم و تقریبا همه چی مرتب بود همگی برگشتن و تهار خوردیم بماند که هی سر سفره اذیت کردن از انداختن لباس تو قابلمه تدسط اریان و جیغ و گریه انیتا و بهانه های ملیکا که آبگوشت نمی خواد به هر مصیبتی که بود بهشون غذا دادیم و همسرم رفت استراحت کنه و من هم جمع جورام رو کردم و اومدیم با بچه ها استراحت کنیم جلو تلویزیون بودم که ملیکا رفت تو اشپزخونه و دنبال اون اریان و آنیتا هم رفتن و می دونستم دارن خرابکاری می کنن ولی اینقدر خسته بودم که اهمیت ندادم گفتم بزار هر کار می خوان بکنن که کم کم یه بو و دود هایی از اشپزخونه فهمیدم بلند شدم دیدم سه تایی ارد و اب قاطی کردن مایتابه گذاشتن و نون درست کردن واقعا تعجب کردم ولی بازم هیچی بهشون نگفتم چون واقعا نمی دونستم چی بگم و ملیکا قول داد کثیفکاری ها رو جمع کنه تو همین هین اریان چون نونش خوب نشده بود و کاملا چسبیده بود و سوخته بود گریه می کرد که یه نون دیگه می خوام و دوباره یه مایتابه دیگه برداشت و گذاشته بود دوباره درست می کرد واقعا سخته تو این موقعیت باشید ولی تحمل کردم و بعد از اینکه حسابی خرابکاری کردن از آشپزخونه رفتن بیرون من هم رفتم و لباساشون رو عوض کردم و کارها رو انجام دادم وقتی برگشتم دیدم میکا خوابیده خدا رو شکر و اون دو هم در حال خواب رفتن هستن
وقتی خوابیدن رفتم و ظرف ها رو شستم و دستشویی رو شستم و چتد تا برنج خیس کردم و اومدم دراز بکشم که بیدار شدن
من برم که الان یه خراب کاری دیگه می کنن
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی