ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

خاطرات یه روز دیگه

1398/2/9 20:02
نویسنده : مامان
299 بازدید
اشتراک گذاری
سلام دوستان همراه
قول داده بودم خاطرات امروز رو بنویسم
طبق روال هر روز ساعت ۶:۳۰ بیدار شدم و واسه ملیکا و آریان واسه رفتن میوه و ساندویچ اماده کردم و ساعت ۷ ملیکا رو بیدار کردم و ۷:۳۰ با سرویس رفت مدرسه رفتم تو اشپزخونه و یه سری کارهای مونده از شب رو انجام دادم امروز آریان رو از طرف مهد می بردن اردو واسه همین کمی خوراکی بشتر بهش گذاشتم و اومد یه چرت کوچیک نیم ساعته زدم و اریان رو بیدار کردم و اماده و با خاله سمانه که هر صبح میاد دنبالش فرستادم رفت تو همین هین آنیتا بیدار شد و بردمش دستشویی و یه شیشه شیر بهش دادم تا بخوابه و بعد همسرم رو بیدار کردم که بره سر کار بعد از رفتن همسرم رفتم سر وقت نهار می خواستم آبگوشت درست کنم گوشت رو گذاشتم بیرون تا اب بشه و امدم جاها رو جمع کردم و خونه رو مرتب کردم و رفتم غذا رو هم گذاشتم تو دیگ و کارهام رو کردم نگاه کردم به یاعت دیدم ۱۱ شده آنیتا رو بیدار کردم اماده ش کردم و باهم رفتیم دنبال اریان وقتی اومدم خونه اریان تو راه خیلی اذیت کرد و گریه که چرا منو با ارشیدا نمی بری خونه خاله ولی من به گریه هاش اهمیت ندادم و اومدیم خونه تو خونه هم گریه کرد تا ۱ که ملیکا از مدرسه اومد ملیکا برگه امتحاناتش رو بهم داد که بدون غلط بودن و هنوز لباساش رو در نیاورده بود که با اریان دعواشون شد و دوباره اریان شروع به گریه کرد من غذا رو خاموش کردم و نفری یه خوراکی بهشون دادم و هر سه نشستن پای تلویزیون و بعد همسرم اومد و هر سه رو برد تا به خرگوش هایی که تازه تو خونه مامان جون براشون خونه ساختم ببینم و همه رفتن من سریع سفره رو انداختم و تقریبا همه چی مرتب بود همگی برگشتن و تهار خوردیم بماند که هی سر سفره اذیت کردن از انداختن لباس تو قابلمه تدسط اریان و جیغ و گریه انیتا و بهانه های ملیکا که آبگوشت نمی خواد به هر مصیبتی که بود بهشون غذا دادیم و همسرم رفت استراحت کنه و من هم جمع جورام رو کردم و اومدیم با بچه ها استراحت کنیم جلو تلویزیون بودم که ملیکا رفت تو اشپزخونه و دنبال اون اریان و آنیتا هم رفتن و می دونستم دارن خرابکاری می کنن ولی اینقدر خسته بودم که اهمیت ندادم گفتم بزار هر کار می خوان بکنن که کم کم یه بو و دود هایی از اشپزخونه فهمیدم بلند شدم دیدم سه تایی ارد و اب قاطی کردن مایتابه گذاشتن و نون درست کردن واقعا تعجب کردم ولی بازم هیچی بهشون نگفتم چون واقعا نمی دونستم چی بگم و ملیکا قول داد کثیفکاری ها رو جمع کنه تو همین هین اریان چون نونش خوب نشده بود و کاملا چسبیده بود و سوخته بود گریه می کرد که یه نون دیگه می خوام و دوباره یه مایتابه دیگه برداشت و گذاشته بود دوباره درست می کرد واقعا سخته تو این موقعیت باشید ولی تحمل کردم و بعد از اینکه حسابی خرابکاری کردن از آشپزخونه رفتن بیرون من هم رفتم و لباساشون رو عوض کردم و کارها رو انجام دادم وقتی برگشتم دیدم میکا خوابیده خدا رو شکر و اون دو هم در حال خواب رفتن هستن
وقتی خوابیدن رفتم و ظرف ها رو شستم و دستشویی رو شستم و چتد تا برنج خیس کردم و اومدم دراز بکشم که بیدار شدن
من برم که الان یه خراب کاری دیگه می کنن
پسندها (2)

نظرات (2)

🥀نوزیتا🥀🥀نوزیتا🥀
9 اردیبهشت 98 20:16
😁😀😂 افرین به شما مادر فداکارو با حوصله 
مادر به شما میکند همشونو خوندم کلی هم به این وروجکها خندیدم خدا حفظشون کنه 
وقتی این جور حرفهارا میخونم یا میشنوم میگم کاش من هم دو تا بچه داشتم چون دعوای بجه ها را ندیدم ارزو داشتم دو نفر منو مامان صدا میزد
این شلـغی بچه ها هم عالمی داره😍😂
مامان
پاسخ
ممنون ازتون وقت گذاشتید و نطالب رو خوندید 
گفتنش اسونه ولی خیلی بزرگ کردنشون سخته واقعا دارم کم میارم مخصوصا این که مادرم اینجا نیست و دست تنها هستم 
بازم ممنون از پیامتون
🥀نوزیتا🥀🥀نوزیتا🥀
9 اردیبهشت 98 20:55
عزیزم میدونم سخته واسه همیت تحسین تون کردم گفتم مادر به شما میگند چون مادران زیادی دیده میشه که همش داد میزنند سر بچه ها خدارو شکر خدا براتون تحمل داده انشالله بزرگ میشند از دستت میگیرند عوض محبت هاتو جبران میکنند 😘
مامان
پاسخ
سلام عزیزم . واقعا ممنون از پیامتون خیلی انرژی گرفتم از اینکه وقت گذاشتید و پیام دادید یه دنیا ممنونم عزیزم