15 ماهگیت مبارک

ماهگیت مبارک عروسکم

ملیکا الان واسه خودش خانومی شده 
چند وقتی هست رسما شروع به راه رفتن کرد
و از اونروز یه ریز راه میره
از اتاق توی آشپزخونه از آشپزخونه توی هال وهمینطور دور خونه میچرخه
و هرجاکه من باشم  اطراف من همه چیز را به هم میریزه!
تو آشپزخونه تمام محتویات کابینت ها را بیرون میریزه
تو اتاق کشوها را و روی میزها را روی زمین میریزه
کلا از شیطنت هاش هرچی بگم کم گفتم
بدتر از اون اینه که تا در یخچال باز می شه تندی خودش رو به من می رسونه و میره داخل یخچال و هر چی دم دستش باشه بر می داره و میزاره بیرون و اصلا اجازه نمی ده در یخچال بسته بشه
برا غذا خوردنش هم کلا خودکفا شده و تا که غذاشو میارم با جیغ وگریه ازم می خواد که خودش غذا بخوره که مجبور میشم زیرش را یه چیزی پهن کنم و غذاشو بدم خودش که پخش کنه شاید یکی دوتا برنج یا عدسش را هم بذاره دهنش!
برا ماست هم همینطوره و تمام لباس و اطرافش را ماستی میکنه و من میمونم با کلی کثیف کاری که باید تمیز کنم!!
امروز بعد از ظهر با بابایی رفتیم یه باغ خارج از شهر و تو اولش خیلی بهونه می گرفتی ولی بابایی تو رو گذاشت رو زمین تا خاک بازی کنی و تو خیلی دوست داشتی و یکی دو ساعت خاک بازی می کردی و جالبیش به اینه که اصلا تو دهنت نمی کردی و فقط بازی می کردی

نماز خوندنت خیلی پیشرفت کرده و هر جا مهر نماز ببینی یا کسی رو ببینی که داره نماز می خونه تو هم شروع می کنی به خم و راست شدن و دهنت رو تکون می دی انگاری داری ذکر می گی

خیلی بابا جون رو دوست داری و فقط بابا جون و بابایی رو بوس می کنی واسه همین وقتی دهنت ماسی باشه یا کثیف ازت می خوام بابا جون رو بوس کنی و تو حسابی باباجون رو بوس می کنی هههههههه

جدیدا خیلی لوس شدی و همش جیغ می کشی و هر چیزی رو می خواهی و من نمی دم شروع می کنی به جیغ زدن و من اصلا از این کارت خوشم نمیاد اگه خونه خودمون باشیم به جیغات توجه نمی کنم ولی اگه جایه دیگه باشیم واسه خاطر اطرافیان هر چی بخواهی بهت میدم و همین باعث شده که تو لوس بشی.

میمیرم واسه لحظه هایی که ازدور دستاتو باز میکنی و میپری بغلم

گردنم را میگیری و روی صورتم  چند تا بوس آبدار میکنی !!!

همه اینا را گفتم اما باید اقرار کنم روزی صد دفه از خودم میپرسم قبلا چطور بدون وجود نازنین این وروجک زندگی میکردم؟؟

تمام وقتم شده رسیدگی به تو و اصلا وقت نمی کنم که به کارهایه خودم برسم دیگه مثل قبل حوصله ام سر نمی ره و روزی هزار بار به بابایی زنگ نمی زنم وقتم حسابی پر شده و شب ها وقتی خوابت می کنم سریع خواب میرم یعنی اینقدر خسته هستم که تا چشمام رو میزارم میرم

قبلا خونه ی ما همیشه تمیز بود و همه جا برق می زد از تمیزی ولی حالا ..... هر چی مرتب می کنم تو بهم می ریزی روزی دو سه بار باید جارو کنم یا اسباب بازی هاتو جمع کنم ریخت و پاش هایه اشپزخونه رو جمع کنم لباساتو جمع کنم و عروسکهاتو که تازه یاد گرفتی همشون رو از بالایه طاقچه می ندازی رو زمین جمع کنم کلا مشغولم و اصلا وقت سر خاروندن ندارم یه وقتایی فکر می کنم اون وقتایی که تو نبودی من چقدر وقت اضافی داشتم چقدر حوصله ام سر می رفت و چقدر دنبال ساعت بیشتر تو مدرسه بودم ولی الان همش دعا دعا می کنم ساعت کمی تو مدرسه بهم بدن . با وجود تو تمام لحظاتم پر شده از حس زندگی حس مادری و ....نمی دونم چجوری احساسم رو به زبون بیارم ولی همه چی زیباست همه ی خستگی ها همه ی شیطنتهات همه بی خوابی هات همه همه زیبا هستند و این فقط بخاطر عشقی است که خدا در دلم قرار داده یه وقتایی اینقدر خسته می شم که دلم می خواد زار زار گریه کنم مخصوصا شبهایی که خواب نمی ری و من از خستگی نا ندارم ولی تا به تو نگاه می کنم اون برق چشمات تمام خستگی من رو از تو تنم بیرون میاره و دوباره بهم انرژی مضاعف می ده خدایا بابت همه چی شکرت