انگار بهشت همین جاست
مهربان کوچک من...میان دستهات که گونه های مرا پنهان می کنی انگار خدا همین نزدیکی هاست
لبهات که گنگ و نامفهوم نام مرا صدا می زند و من غرق می شوم در رویاهام... انگار تنها من و تو و خدا معنی این راز را می فهمیم
انگار بهشت همین جاست...جایی که بابایی چشمهای خندانش را به تو دوخته ... آغوشی که تو را لبریز می کند و مرا عاشق
و تو که با نگاههات انتهای وجود مرا می کاوی ... من که غریبم و هنوز نمی دانم این منم که تو را می خواهد و محتاج ، یا تو و دستهای کوچک تو...به ما
بوی بهشت می دهد تن تو ...بوی بهار نارنجهایی که هر سال می آید و می روند...اما این بهشت ماست که همیشه ماندنی است
اتاق کوچک تو تنها روزنه ای است به نداشته های من ... و من همیشه دلخوش از این که آمدنت را شادمانه گریستم
آسمان آبی چشمهات پر آفتاب ...باران نبیند و دستهات نلرزد به ابری شدن قلب کوچکت
من همیشه گوشه ای از چشمهات پنهانم.....و تو که آغوشت....همیشه بوی بهشت می دهد