ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

مادر گریزی

اين روزها مادرگريزي ملیکا شديدا پررنگ شده! هر چي سرچ كردم كه مطلب بذارم در اين مورد پيدا نكردم!  ولي ميخواستم اينجا بنويسم كه اگه كسي مثل منه بدونه همدرد داره!! آقاي پدر كه مياد خونه من ميشم شهروند درجه ۲ ! سمیه برو! سمیه نيا! كتاب نخون! بابا ميخونه! اينجا نخواب! اينجا نشين. بغلم هم كه نمياد !!! در ضمن بايد باشم ولي نباشم! يه جورايي مثل کسی می مونم كه عاشق یه دختر مغروري شده و تشنه ي محبتشه! فقط لازمه يه حركت محبت آميز ازش ببينم ديگه ... چند شب پیش جایی عروسی دعوت بودیم (پسر دایی بابایی)از اونجایی که شما دلتون نمی خواست تو جمع خانم ها و کنار مامان باشی دائم بهونه می گرفتی و می گفتی بابا و هی بد انقی...
30 مرداد 1392

داستان پردازی

سلام خدمت تمام دوستان همراه و همیشگی خودم از اونجاييكه هيچ نوع خلاقيتي در ساخت داستان ندارم از شما كمك ميخوام! به نظر شما چطوري يه دختر كوچولو (شخصيت داستان) ميفهمه كه ديگه نبايد تا دیر وقت بیدار باشه و زود بخوابه؟ خودم يه داستان ساختم ولي ميخوام داستان هاي بيشتري بگم در اين باره! (دوستان خوبم کمکم کنید تا با داستانهایه زیباتون دخترم شبها زود بخوابه)    
30 مرداد 1392

برای تمام داشته ها و نداشته هایم شکرت

این متن رو جایی خوندم و خوشم اومد بی خیال نداشته هایت ...  بی خیال دلتنگی هایت ...    بی خیال هر چه که خیالت را نا آرام میکند  ...    به من بگو ببینم .... امروز نفس کشیده ای ؟   آری ؟   پس خوشا به حالت .      عمیق نفس بکش ... عمیق عشق را ... زندگی را ... بودن را ... بچش ... ببین..لمس کن  و با تک تک سلولهایت فریاد بزن " معبود من شکر که مرا جان بخشیدی " یادت باشه ملیکا جونم همیشه خدارو برای همه داشتن ها و نداشتنهایت شکر کنی ...   کاش قدرت درک این رو داشته باشیم اینکه روزی کی  بودیم   و چی خواستیم &n...
26 مرداد 1392

چهارمین سالگرد ازدواجمون

  باز هم اون روز رسید ... و باز من خوشحالم ! روزی که من و تو شدیم ما ! روزی که یه کلبه ی کوچیک میزبان روزهای خوشی و با هم بودنمون شد ! اره باز هم دوباره تکرار خاطره هایی که هر کدومش یه دنیای متفاوت از رویاهای به تحقق پیوسته ی من و تویه ! چهار سال گذشت عشق من ! چهار سال بی درنگ و بی وقفه ! مثل برق ... مثل باد ... و من توی این چهار سال فقط عاشق شدم و عاشق ... و حتی عاشق تر ! چهار سال گذشته و من به اندازه تمام ثانیه های این چهار سال دوست داشتن تو رو تکرار کردم .اونقدر زیاد که مطمئنم اکنون ریزترین اجزای این دلدادگی بزرگتر از حد تصورات تمام موجودات خاکی است ...! چهار...
22 مرداد 1392

من این خاله بازی را دوست دارم

من اين خاله بازي رو دوست دارم ... بازي اي كه توش تو عروسكم باشي. من كه تو بچگي از اون عروسكها كه حرف ميزدن نداشتم اماحالا توهستي ! مثل يك عروسـك تو خونه ما نشستي . منم هستم ! چادر هم 2 تا داريم يدونه برامن و يدونه اندازه ي تو تازه قابلمه كوچولو و كفگير ملاغه هم داريــم بزرگش هم داريم .اصــلا نيازي نيست از كســي اجازه بگيريـم برشون داريم . قشنگترين خاله بازي دنيا برام اونيه كه اگر قراره من مامان باشم فقط و فقط تو ني نيم باشي. باهم صداهامون نازك ميكنيم با هم ميخنديم واااي ملیکا خيلي روزهاي قشنگي رو شكر خدا داريم ميگذرونيم اين قدر قشنگ كه وقتي پام رو از خونه بيرون ميذارم ازهمون اول دلم غش ميره واسه اينكه برگردم خونه و دوباره با ...
14 مرداد 1392

این روزهای ملیسا

دخترم سلام خیلی وقت بود که با تو حرف نزده بودم خیلی وقته که ننوشته بودم امشب که نه این سحر اومدم که باهات حرف بزنم و از شیطونی هات بگم از علاقه مندی هات از دلخوشی هات اصلا اومدم که از تو بگم  امشب شب 21 رمضان بود و من رفته بودم مسجد به همراه خاله سمانه و خاله ستاره و مامان جون ولی تو رو نبردم اخه تو هنوز کوچولویی باید دلت شاد باشه دلم نیومد بیارمت گفتم شاید چراغها رو که خاموش می کنن تو بترسی واسه همین بابایی موند تو خونه و تو رو نگه داشت که دستش درد نکنه  وقتی برگشتم خیلی اروم کنار هم خوابیده بودید وقتی شما رو دیدم از ته دل از خدا خواستم به حق این شبها داغ هیچ کدومتون رو نبینم و سالیان سال کنار هم به خوشی زندگی کنیم&n...
8 مرداد 1392
1