خاطرات یک سال پیش
سلام عسل مامانی امروز اومدم از خاطرات زمانی صحبت کنم که تازه در وجود من تشکیل شده بودی: یادم وقتی واسه اولین بار متوجه شدم باردارم و خدا یه نی نی ناز تو دلم گذاشته اصلا باور نکردم و فقط به خاله سمانه گفتم و قرار شد تا مطمئن نشدم به کسی چیزی نگم واسه همین با خاله رفتیم بیمارستان و من ازمایش دادم و متوجه شدم دیگه واقعا باردارم سریع به بابا جواد گفتم اونم خیلی خوشحال شد ولی از بس توداره به رویه خودش نیاورد به مامان جون اینا هم گفتن اونا هم خیلی خوشحال شدن و همش مراقب من بودن تا به سلامتی بدنیا بیایی. روزها می گذشت و هر روز من تو رو بیشتر در وجودم حس می کردم 4 هفته که شده بودی یه عفونت شدید گرفتم واسه همین یه چند روزی بیمارستان بستری شدم و خ...
نویسنده :
مامان
17:39