ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

مادرم روزت مبارک دوستت دارم

از کجا اغاز کنم ..... از کجا آغاز کنم بیان قصه ای را که گویای عظمت و شکوه یک عشق باشد. قصه عشقی که از دریا کهنسال تر است. و آن عشق چیزی نیست جز مادر , که  هدیه ایست الهی و مهر مادر , همچو مرواریدیست گرانبها . آری..... من نیز همچو همسالان خود معنی مهر مادر و نگرانیهای پی در پیش را نمی فهمیدم . تا اینکه خدای مهربون مثه همیشه در حقم لطف کرد و این بار مرا مادر خواند. و حالا که یکسال از تولد فرزندم میگذرد معنی دلواپسی و نگرانیهای مادرانه را می فهمم . با وجود اینکه متوجه هیچگونه سختی نیستم  ومادرم همیشه کمک حالمه.حال می فهمم که این همه سال بر مادرم چه گذشته و چه میگذرد...     &n...
23 ارديبهشت 1391

آخرین ماه از اولین سال زندگی

داریم یواش یواش به آخرین روزهای اولین سال زندگی ملیکا نزدیک میشیم. سال عجیب و غریبی بود برامون. سال مادر شدن, سال بزرگ شدن, سالی پر از شادی, پر از خنده, پر از گریه, پر از استرس, پر از شستشو, پر از آشپزی, پر از خونه نشینی و پر از شب بیداری که تا حالا با هیچ کدومشون به این شدت روبرو نشده بودم. نمی گم سال سختی بود چون شاید باورتون نشه ولی اصلا اون روزا و شبای سخت رو یادم نمیاد (شایدم آلزایمر گرفتم که باید اونم تو لیست بالا اضافه بشه+ سالی پر از فراموشی و آلزایمر) ولی خوب خیلی هم آسون نبود چون زندگیم رو دگرگون کرد و مسیر زندگیم کاملا عوض شد. تو این سال بیشتر از همیشه به عظمت و بزرگی خدا پی بردم. اینکه چه جوری یک موجود ضعیف و ناتوا...
23 ارديبهشت 1391

کمتر از یک هفته مونده تا تولدت

عزیز دلم، من  تقریبا از  فروردین  تو فکر کارهای تولدت هستم  و همه تلاشم رو می کنم تا مراسم باشکوهی رو برای دخترم بگیرم... کلا شب ها بعد از اینکه خانوم رو می خوابوندم، تازه کارم شروع می شد و تمام وسایل رو پهن می کردم و دور از شما تا ساعت ٤ و ٥ صبح کارهای تولد رو انجام می دادم... خانوم که روزها بیدار بودن نمی شد کاری کرد و ایامی که خواب بودی از نهایت فرصت استفاده می کردیم.   تمام تزئینات رو خودم درست کردم....   تقریبا کمتر از یک هفته مانده به تولدت، و من کارت دعوت ها و کلا تولد ها رو درست کردم ولی هنوز تزیین خونه مونده که قراره تو هفته ی جدید خاله سمانه و ستاره بیان کمکم تا ...
22 ارديبهشت 1391

امروز رفتیم اتلیه

سلام قشنگ مامان امروز صبح من و تو با هم رفتیم اتلیه تا واسه یک سالگیت عکس بگیریم واسه همین یه عالمه عکس گرفتیم خاله سمانه و ستاره هم اومدن تا تو اونجا غریبی نکنی و خیلی تلاش می کردن تا تو رو بخندونن ولی تو امروز خیلی اُنق بودی و کم می خندیدی به هر صورتی که بود چند تا عکس گرفتیم و با هم برگشتیم خونه البته اینو بگم که امروز واسه اولین بار کالسکه ات رو برداشتم و تو رو با کالکسه بردم اخه بیشتر اوقات که بیرون میریم بابا جواد ما رو می بره و دیگه نیازی به پیاده روی نیست پس دیگه کالکسه نمی بردم ولی امروز دوتایی تا اتلیه رفتیم تو خیلی دوست داشتی اخه اصلا صدات در نشد و همش داشتی اطراف رو تماشا می کردی و حسابی خوشحال بودی هفته ی اینده عکسات ام...
18 ارديبهشت 1391

کارهایه ملیکا در 5/11ماهگی

سلام ملیکایه مامان این روزا خیلی کار دارم و در حال اماده کردن تدارکات تولدت هستم راستش می خوام یه تولد خاطر اگیز بشه یه تولد تک بشه دارم خودم کارتهایه دعوت تولدت رو درست می کنم تازه یه عالمه کلاه تولد هم باید بسازم تزینات تولد هم خریدم و هفته ی تولدت خونه رو تزیین می کنم . تعداد مهمونها نزدیک به 30 نفر هستن و خونه ی ما زیاد بزرگ نیست خدا کنه اون شب همه چی خوب بشه می خوام شام مرغ درست کنم به همراه سالاد ماکارونی و ژله و اگه تونستم یه خورشت دیگه هم درست کنم حالا ببینم چی می شه خیلی نگرانم خدا کمه همه چی خیلی خوب پیش بره این روزا ملیکا خانم خیلی شیطون شده همش میره سراغه کابینت ها و مخصوصا کابینت ادویه ها و همشون رو میریزه رو زمین دیروز رفته...
16 ارديبهشت 1391

خاله سمانه تولدت مبارک

  سلــــــــــــــــــــــــــام تولـــــــــــــــد تولـــــــــــــــد    تولـــــــــــــــد     سمانه جون   امروز با شکوهترین روز هست روزی که آفریدگار تو را به جهان هدیه داد و من میترسم به تو تبریکی بگویم که شایسته تو نباشد   به زمین خوش آمدی فرشته ی مهر و زیبایی تولدت مبارک   چه لطيف است حس آغازي دوباره ... چه زيباست رسيدن دوباره به روز زيباي آغاز نفس كشيدن ... و چه اندازه عجيب است ... روز ابتداي بودن ... وچه اندازه ...
14 ارديبهشت 1391