ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

خاطرات یک سال پیش

1391/2/13 17:39
نویسنده : مامان
464 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسل مامانی

امروز اومدم از خاطرات زمانی صحبت کنم که تازه در وجود من تشکیل شده بودی:

یادم وقتی واسه اولین بار متوجه شدم باردارم و خدا یه نی نی ناز تو دلم گذاشته اصلا باور نکردم و فقط به خاله سمانه گفتم و قرار شد تا مطمئن نشدم به کسی چیزی نگم واسه همین با خاله رفتیم بیمارستان و من ازمایش دادم و متوجه شدم دیگه واقعا باردارم سریع به بابا جواد گفتم اونم خیلی خوشحال شد ولی از بس توداره به رویه خودش نیاورد به مامان جون اینا هم گفتن اونا هم خیلی خوشحال شدن و همش مراقب من بودن تا به سلامتی بدنیا بیایی. روزها می گذشت و هر روز من تو رو بیشتر در وجودم حس می کردم 4 هفته که شده بودی یه عفونت شدید گرفتم واسه همین یه چند روزی بیمارستان بستری شدم و خاله سمانه هم کنارم بود تا خدا رو شکر خوب شدم . یادمه اوایل بارداری تا 4 ماهگی ویار داشتم و خیلی کسل و خواب الود بودم واصلا دوست نداشتم اشپزی کنم خورد و خوراکم هم خوب نبود و چند کیلویی وزن کم کردم تو این مدت همش مامان جون واسم غذا درست می کرد و خدایش بابا جواد هم خیلی کمکم می کرد و اصلا کاری نمی کرد که من ناراحت بشم یادم درست تو 8 هفتگی صدایه قلبت رو شنیدم وای خدایه من اصلا اون لحظه رو فراموش نمی کنم هر وقت واسه سنو می رفتم و تو رو تو وجودم می دیدم بهتر بودنت و بزرگ شدنت رو حس می کردم نزدیک چهار ماهت بود که متوجه شدم دختری راستش اوایل احساس می کردم پسری و وقتی گفت دختره جا خوردم ولی خیلی خوشحال شدم چون خدایی خیلی دوست داشتم بچه ی اولم دختر باشه روزها می گذشت و تو در وجود من بزرگ می شدی و کم کم تمام اجزای بدنت تشکیل شده بود ماه اخر واسه خاطر کار بابایی خونه ی مامان جون می خوابیدم تا تنها نباشم و صبح تا خونه ی خودمون پیاده می اومدم اخه می خواستم طبیعی زایمان کنم دکتر واسه 26 اوردیبهشت واسم تاریخ داده بود و من روز شماری می کردم تا تو رو تو بغل بگیرم و یه وقتایی می ترسیدم که خدای نکرده نتونم ازت نگهداری کنم ولی دوباره به این فکر می کردم که خدا رو شکر مامان جون هست و من تنها نیستم عید سال نود من 8 ماهه بودم همه واسه تعطیلات رفته بودن کرج و خاله سمانه هم می خواست بره منم خیلی دلم می خواست برم ولی واسه خاطر بارداریم می ترسیدم ولی بابایی دلش رو یه دل کرد و صندلی عقب رو واسه من مثل یه اتاق درست کرد و ما هم در ماه 8 بارداریم با خاله سمانه و دایی مرتضی رفتیم کرج در ضمن بابایی خیلی اروم رانندگی می کرد و همش هواسش بهم بود و من هم خیلی نذر و نیاز کردم که اتفاقی نیافته که خدا رو شکر به سلامتی رفتیم و برگشتیم .

روزهایه اخر دیگه طاقت نداشتم و می خواستم زود تو بیایی تو بغلم یادمه روز 26 اوردیبهشت به همراه مامان جون رفتیم بیمارستان و چون من زیاد وزن اضافه نکرده بودم اصلا بهم نمی اومد که ماه اخر باشم حدوده 6 کیلو اضافه شده بودم اون روز اصلا درد نداشتم و دکترم بهم گفت نوار قلب بگیرم تا ببینم نی نی در چه حالی تا خودش تشخیص بده باید چکار کنم من چون صبحانه نخورده بودم نوار قلب خوب نبود و اصلا به صبحانه نخوردن توجه نکرده بودم که خانم پرستار گفت نوار قلب نی نی خوب نیست باورت نمی شه چه حالی بهم دست داد زدم زیر گریه مامان جون هم خیلی ناراحت شد ولی همش دلداریم می داد تا دوباره رفتم پیش دکترم و زدم زیر گریه دکتر با خنده گفت صبحانه خوردی گفتم نه و اون بهم گفت دختر برو صبحانه بخور بعد بیا دوباره نوار قلب بگیر و من دوباره نوار قلب گرفتم که خدا روشکر خوب بود و دکترم گفت 28 اوردیبهشت برم روز 28 ام ساعت 8 صبح به همراه بابا جواد رفتیم بیمارستان بازم درد نداشتم ولی دکتر گفت باید بستری بشم راستش فکر می کردم مثل دو روز قبل دکتر برمی گردونتم ولی انگاری روز موعود فرا رسید خیلی می ترسیدم انگاری هیچ وقت تو رو نمی بینم و با گریه از بابایی خداحافظی کردم بعدش رفتم بخش زایمان و عمه عذری وسایل مورد نیاز رو واسم اورد و من رفتم ... خیلی ترسناک بود اون روز چهارشنبه بود و همایش زلزله تو بیمارستان بود و همراه من 5 تا خانم دیگه هم بودن که حسابی درد داشتن و خیلی ناله می کردن من وحشتم بیشتر شد ولی به خدا توکل کردم و تسبیح داشتم و هی صلوات می شمردم و کتاب دعا می خوندم خاله سمانه امتحان ارشد داشت و رفته بود تهران و من حسابی تنها بودم هی بهم زنگ می زد و از اینکه کنارم نیست خیلی ناراحت بود ولی مامان جون و عمه عذری و خاتون (مادر شوهر سمانه) و بابا جواد بودن .

اول بهم سرم وصل کردن و معاینه ام کردن و گفتن حالا حالاها باید باشی تا دردت شروع بشه دو سه تا امپول فشار هم بهم زدن اولش هیچ دردی نداشتم که بعد از یک ساعت دردم شروع شد وای خدا چه دردی بود خیلی درد بدی بود اینقدر جیغ می زدم که نگو دکترها هی معاینه ام می کردن و اصلا خبری از امدن تو نبود از اون جایی که بابا جواد اشنا داشت و مامان و جون و عمه عذری و خاتون همگی دست به دست هم دادن تا منو بردن تو اتاق عمل و شما با سزارین بدنیا اومدی و من اصل هیچ چیز نفهمیدم تا اینکه ساعت 2 بعد از ظهر دیدم همه دورم جمع شدن و دستم هم تو دست بابایی و بهم می گن بیا بچه ات رو بغل کن راستش اصلا باورم نمی شد که زنده ام  وقتی تو رو تو بغلم گذاشتن و گفتن خیلی گشنه هست شیرش بده از خوشحالی نمی دونستم چکار کنم فقط دلم می خواست نگات کنم دلم می خواست بغلت کنم و ببویمت واز ارامشت ارامش بگیرم

یک شب تو بیمارستان بودم و روز بعد مرخص شدم و به خانه مامان جون اومدم بابایی یه دسته گل خیلی قشنگ واسم خریده بود و بابای خودم با خاله ستاره تو خونه منتظر ما بودن

اینم عکس از ملیکا خانم وقتی تازه بدنیا اومده

اینم چند تا عکس از روزهایه اولت

وای خدای من چقدر زود می گذره انگاری همین دیروز بود که تو تازه بدنیا اومده بودی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)