ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

تمام لحظه هام با تو شیرینه

1390/9/9 15:00
نویسنده : مامان
369 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فندق مامان

این روزا سرم خیلی شلوغه خیلی کار دارم تازه تو هم شیطونی هات بیشتر شده واسه همین یه کم دیر میام تا به روز کنم واقعا منو ببخش

ملیکای مامان تازگیها دستت رو می بری بالا و هی محکم می زنی به پات و یه وقتایی این کارو با ذوق می کنی یعنی می خندی و هی دستت رو بالا پایین میاری خیلی دوست داشتنی هست این کارت من یه وقتایی دستم رو می زارم رو پات و تو هی با دستت می زنی به دست من عزیزم موقع شیر خوردن گردنبند منو محکم می گیری و هی تکون تکونش می دی ماشالله اینقدر دستت قوی شده که دردم می گیره ولی تحمل می کنم تا تو شیرت رو بخوری . الهی مامانی فدات

امروز می خوام  گل گوشت رو در بیارم و گوشواره هات رو که عمه عذری واست خریده گوشت کنم .

چند شب پیش خونه بابا بزرگت بودیم همه دعوت بودن و عمه عذری می گفت هر روز وبلاگ ملیکا رو نگاه می کنم و به اشنا ها نشون می دم همه می گن کار قشنگی هست واسه همین خیلی خوشحال شدم و از اینکه تونستم خاطراتم با تو رو ثبت کنم احساس رضایت می کنم اخه با گذر زمان ادم یه سری خاطرات شیرین رو فراموش می کنه و من با ثبتشون همیشه یادم می مونه که چه روزهای زیبایی رو با تو دارم اره روزهای زیبا و دلنشین هر روزم با روز قبلم فرق داره این تنوع رو تو فرشته یه کوچولویه من وارد زندگی من و بابا کردی

من از بزرگ کردن تو لذت می برم حتی تمام او سختی ها و شب بیداری ها واسه من  دلنشینه اخه یه حسی بهم میده که تا حالا نداشتم اره حسه مادر بودن که خیلی زیباست  . هر شب کنارت می خوابم و شیرت می دم و برات لالایی می خونم و اروم اروم نوازشت می کنم و تو با اون نگاه ناز و معصومت تمام خستگی من را از دلم بیرون می کنی  .و نصفه هایه شب بیدار می شی و شیر می خوری تقریبا یه ساعتی بیداری و دوباره می خوابی و هر روز صبح  با لبخند بیدار می شی و من باهات بازی می کنم اخه باورت نمی شه چقدر شیرینی وقتی از خواب بلند می شی .

دیشب داشتم شیرت میدادم تا بخوابی و سرم درد می کرد واسه همین لالایی نمی خوندم  نمی دونم داشتم به چی فکر می کردم ولی حواسم به تو نبودتا اینکه با صدای إإإإإ تو به خودم اومد تو داشتی منو صدا میزدی بهت نگاه کردم تو به دو تا چشمای قشنگت خیره شده بودی به من و شیر هم نمی خوردی یه جور نگای پر معنا داشتی به خودم اومدم و بهت خندیدم تو تا لبخند منو دیدی لبخند زدی و دوباره شروع کردی به شیر خوردن . احساس کردم تو حواست بیشتر به منه تو فهمیده بودی خسته ام و دلت می خواست مثل همیشه شاد باشم الهی دورت بگردم .ملیکای من تو  طاقت دیدن ناراحتی منو نداری. تو همون لحظه بود که از خدا خواستم دخترم رو واسم نگه داره و به من قدرت و توانایی رو بده تا واسه دخترم بهترین مادر دنیا باشم .

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)