ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

ملیکام مریض شده

سلام کوچولویه مامانی الهی دردت به جونم از روزی که واکسن زدی خیلی بی حالی بدنت خیلی داغه من همش پاشوات می دم و سر وقت قطره بهت می دم الهی دورت بگردم این روزا خیلی گریه می کنی مامان جون می گه شاید سرما خورده باشی امشب از دکترت وقت گرفتم می خوام با بابایی ببریمت دکتر الهی دردت به جونم خیلی دوستت دارم کاشکی هر چی درد داشتی می اومد تو تن من و تو حالت خوبه خوب می شد و دوباره سر حال می شدی امروز می بایستی برم مدرسه اخه ماه مهر شده و مدرسه ها باز من واسه خاطر تو کم درس برداشتم تا به تو برسم امروز اصلا دلم نمی اومد برم ولی مجبور بودم واسه همین مامان جون و خاله ستاره کنارت بودن من سر کلاس همه حواسم به تو بود واسه همین زود درس د...
5 مهر 1390

به هستی ام قسم

ملیکای من  به هستي ام قسم كه هستي ام تويي آرام مهربان من هستي ببخش به من، به هستي ام تو ناجي نگاه من از تمام غصه ها آغوش من بي تاب آغوش امن توست هستي ام آرامشم آسايشم دلگرميم ديوانه وار عاشقم تو را... بار خدايا هزار هزار بار شكر كه فرشته كوچكت رو به من بخشيدي. خدايا حافظ و نگهبانش باش.. با بقاي فرزندم براي من و شايسته قرار دادن او بر من منت گذار.آمين                                                      
4 مهر 1390

برای دخترم با عشق می نویسم

دختر نازنینم گفتنی ها ی زندگی بسیار است و نا گفتنی ها بیشتر... برایت با عشق نوشتم پس تو نیز با عشق بخوان ..هر زمان که دوست داشتی بخوان.. و من نگاهم به آینده ای روشن است تا شاید روزی  با دیده ی بیناتر از امروز بازهم بنویسم
3 مهر 1390

ما برگشتیم

سلام دیروز از مسافرت برگشتیم خیلی خوش گذشت رفته بودیم کرج و از اونجا با بقیه رفته بودیم شمال خیلی خوب بود من همش مراقب تو بودم تا مریض نشی همش حواسم  به تو بود و از خدا می خواستم مواظبت باشه عزیزم تو دخمل خوبی بودی و خیلی کم مامان رو اذیت کردی الهی دورت بگردم واکسن 4 ماهگیت رو نتونستم سر وقتش بزنم اخه شمال بودیم و ترسیدم مریض بشی واسه همین امروزمن و بابا بردیمت  واکسنت رو زدیم الهی بمیرم موقعی که واکسن  زدی زیره گریه دلم طاقت نداشت ببینه واسه همین بابایی کنارت بود بعدش اومدم کنارت و بغلت کردم تا اروم بشی فدات بشم زود اروم شدی و الان اروم گرفتی خوابیدی خدایا شکرت بابت این هدیه ی زیبا ,خدایا ممنون ,نم...
3 مهر 1390

اولین مسافرت ملیکا

سلام ملوسک مامان فردا قراره با ماشین خودمن بریم خونه مادر بزرگ خودم که کرج زندگی می کنن خیلی نگرانم که خدایی نکرده تو مریض بشی نمی دونم سرما بخوری یا گرما زده بشی یا عرق سوز بشی یا ...وایییییییییییی خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااا خیلی نگرانم دیروز مامان جون و بابا جون رفتم واسه همین موقع خوبی هست که ما هم بریم اخه مامان جون اونجا هست و از این نظر که تو مراقبت از تو کمکم می کنه خیلی خوبه فقط خدا کنه تو راه هیچ اتفاقی واست نیافته خیلی نگرانتم گلم از خدا می خوام مراقبت باشه تا به سلامت بریم و به سلامت برگردیم خدایا مراقب دخملم باش  خدا مراقب من و بابایی دخمل نازمون باش الهی امین ...
20 شهريور 1390

عاشقتم

  خدای خوبم هر مطلبی که بخوام بنویسم ردی از لطف بی انتهای تو در اون موج میزنه.. و این بار بهانه زندگی من و فرشته ی دوست داشتنی که تو بهم هدیه دادی خدایا سرشار از عشق و شور زندگی ام پرم از حس زندگی  تمام لحظات من و همسرم پر شده از شادی و عشق  و البته عشقی مضاعف چرا که ما اول عاشق هم هستیم  ... خدایا ، نمی دونم این همه خوبی! یه جا ! واسه بنده گنهکاری مثل من ... و البته که تو خود خدایی و  بخشنده و رئوف مهربونِ بی نیازم لطفاً کمکم کن مراقب خوشبختیم باشم خدایا مراقبم باش و منو تنها نزار ممنونم خدایا ...عاااااااااااااااشقتم ...
19 شهريور 1390

خدایا هزلر مرتبه شکرت

امروز وقتی داشتم باهات بازی می کردم ، اون پنجه های خوشگل کوچولوتو کرده بودی لای موهام و داشتی با تعجب باهاشون بازی می کردی . اونقدر از این کار تو لذت بردم که اشکم سرازیر شد و هزار بار خدا رو شکر کردم.   تمام بدنم مور مور شد از این احساس . یاد اون روزهایی افتادم که هنوز توی دلم بودی و با تکون خوردنت اولین احساس مادر بودن رو به من دادی . دلم برای اون روزها تنگ شده. وقتی داشتم دستهای کوچولوتو نگاه می کردم ، دیدم هر دستت 5 تا انگشت داره و هر انگشتت 3 بند. و همین برا شکر گذاری خدا کافی بود........ الهی قربونت برم من....................... ...
15 شهريور 1390

هر روز بزرگتر از روزقبل

هر روز شیرین تر از روز قبلی...هر روز کارهای جدیدتری می کنی..گاهی با خودم فکر می کنم اگر تمام این شیرین کاری هات قرار بود  یه دفعه رو بشه من حتما طاقتش رو نداشتم ،خدا رو شکر که این رشد و شیرینی ها مرحله به مرحله رو میشن !!! عزیزم دیروز رفتم سراغ کمدت تا اون لباسایی که مامان جون تو سیسمونی گرفته بود و من فکر می کردم یک سالگیت اندازه می شه ببینم وقتی نگاشون کردم احساس کردم که اندازه ات شدن اومدم تنت کردم واییییییییییییی باورم نمی شد که گلم عسلم داره بزرگ می شه خیلی ناز شده بودی خیلی ملوس شده بودی خانم شدی .خدایا شکرت که لذت مادر شدن رو نصیبم کردی ...
15 شهريور 1390

عشقم ملیکا

سلام امروز خاله سما اومد بود خونه ی ما و جوجه کفتر من همش بغلش بود و حسابی خودش رو لوس کرده بود ...
15 شهريور 1390