ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

عکس های 4 ماهگی ملیکا

این خرس رو خاله ستاره واسه ملیکا خریده بود اینم عکس دیروز ملیکا وقتی از حموم اومده بود بیرون این عکس از مطالعه کردن دخملم هههههههههههههههههه دخملم خودش شیشه می خوره جووووووووووووووووون این لباس قرمزو خاله سمانه واست خریده ...
18 مهر 1390

من و ملیکا

سلام عشق مامان ملیکا جون من وتو همیشه کنار هم هستیم و خیلی به هم وابسته شدیم خیلی زیاد  نمی دونم این وابستگی خوبه یا ......نمی دونم....تمام فکر و ذکرم حول و حوش  تو و خواسته هایه توه ...همش به این فکر می کنم الان چی احتیاج داری .... و اصلا کاری به خودم ندارم ...گلم دیگه وقت ازاد ندارم ... نمی خوام گلایه کنم نه  می خوام بگم تو همه زندگیم هستی ملوسکم امروز بردمت حموم خیلی دوست داری اب بازی کنی خیلی با هم بازی کردیم حسابی خسته شدی و الان خوابیدی . مامانی پایان نامه ی ارشدم مونده و باید تو این ترم تمام کاراش رو بکنم خیلی کار داره حسابی گیجم نمیدونم با وجود تو چجوری برم دانشگاه وای خدایا کمکم کن عزی...
17 مهر 1390

عسل طلای مامان

عسل طلای مامان . فرشته مامان می تونم بگم که قد دنیا می پرستمت خوشحالم    از داشتن نگاههای قشنگت وقتی خوشحالی توشون موج میزنه   عاشق بوی تنتم  وقتی مامانی سرش و نزدیک تنت می کنه دیوووونه اتم          دیونه خنده های نازت                           دیونه نگاهای خوشگلت                       ...
17 مهر 1390

برای دخترم ملیکا

برای دخترم ملیکا می نویسم برای دخترم چون معتقدم بچه ها وقتی بزرگ می شوند بیشتر از اینکه چیزی بهشون اضافه بشه چیزی ازشون کم میشه می نویسم چون معتقدم انسان خوشبخت کسی که تا حد امکان کودک بمونه می نویسم و حالات کودکی دخترم را در حد امکان ثبت می کنم و از افکار و عقیده های خودم میگویم تا یاد آوری و درسی باشه برای خودم یادگاری باشه برای دخترم برام هیچ حسی شبیه تو نیست                                       تو پایان هر جستجوی منی تماشای تو عین آرامشه ...
16 مهر 1390

چقدر زود می گذره

چقدر زود میگذره !!!!! تند تند تند تند... انگار همین دیروز بود توی بیمارستان تو رو بغل کردم ! باورم نمیشه الان اینقدر بزرگ شدی...! هر روز شیرین تر از روز قبلی   بزرگ شدنتو دوست دارم فندقم...     وقتی شیر می خوری ذول میزنی تو چشمام و با دستایه کوچیکت با دستایه من بازی می کنی یه حس خیلی خیلی خوبی بهم دست میده که اگر خسته و ناراحت باشم وقتی معصومیت تو رو میبینم همه چی یادم میره خیلی دوستت دارم   ...
12 مهر 1390

اولین دوستایه ملیکا

سلام قشنگ مامانی اینم چند تا عکس از اولین دوستایه ملیکا <حانیه دختر خاله ی من و امیر حسین پسر دایی من که هر دوتاشون ملیکا رو خیلی دوست دارن و ما وقتی اونجا بودیم همش با ملیکا بازی می کردن>  اینم یه عکس دیگه از حانیه جون و ملیکا و اینم یه عکس از امیر حسین و ملیکا به همراه عروسک حانیه که خیلی شبیه ملیکاست ههههههههههه ...
8 مهر 1390

کاری که ملیکا تو 4 ماه و10 روز یاد گرفته

سلام خوشکل مامان امروز حالت خیلی بهتره و دوباره مثل قبل سر حال شدی مامانی قربونت بره امروز دخمل عسلم یه کار جدید یاد گرفته اینکه وقتی دستم رو به علامت سلام جلو می برم اونم دستش می اره جلو و به هم دست میدیم .امروز وقتی بابایی از سر کار اومد بهش گفتم ولی باورش نشد خودش امتحان کرد دید واقعا راست می گم .بابایی خیلی از این شیرین کاریت خوشش اومده و هی دستش و میاره جلو و تو هم میاری جلو ... الهی قربون دستایه کوچیکت بشم. تازه تو 4 ماهگی یه کار دیگه هم می کنی اینکه رو شکم می خوابی و با کمک فشار رو دستات عقب عقبی میری خیلی بامزه دنده عقب می ری ههههههههههههههههههههههههه
6 مهر 1390