ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

ملیکایه دو سال و نیمه

1392/8/8 22:21
نویسنده : مامان
463 بازدید
اشتراک گذاری

ملیکا داره بزرگ میشه و شیطونی هاش هم همینطور!

 

هفته پیش خواب  بودم  خدا رحم کرد و تلفن زنگ زد

رفتم توی هال تا تلفن رو جواب بدم که دیدم ملیکا ناگهان دستاش را پشتش قایم کرد

در حین صحبت باتلفن دیدم ملیکا داره با دستاش ور میره و یه ماده ی زرد رنگ کل دست ها و لباس هاش رو پوشونده و البته بیشتر موهاشو انگاری که می خواسته موهاشو رنگ کنه

خیلی کنجکاو شدم ببینم چه چیزی به دست هاش مالیده و تموم تنش رو پر کرده

ازش پرسیدم دستهات چی شده و ملیسا خانوم هم از پاسخ دادن طفره رفت و اروم و با ترس می گفت

ارایش می کنم

آقا چشمتون روز بد نبینه ملیکا خانم کل موها و دست و لباساش رو با کرم سفید کننده و کرم ضد افتاب مالیده بود و کل کرم منو تموم کرده بود (کرمی که کلی بابتش پول داده بودم)

گفتم چرا این کار رو کردی و با کمال خونسردی جواب شنیدم که خوب می خواستم ارایش کنم!!!

کلی با این دخمل صحبت کردم  دختر گلمون رو به حموم بردم connie_36.gifوقتی سرش رو شستم و کارش تموم شد  گفت مامان می خوام آب بازی کنم

 

منم گفتم باشه و باخیال راحت اومدم بیرون که واسش حوله ببرم

یه پنج دقیقه ای نگذشته بود  که صدای ملیکا از حموم میومد که می گفت مامان بیا ببین منو!

منم رفتم ببینم چی واسش جذاب بوده! چشتون روز بد نبینه دیدم شامپو جانسون سایز فوق العاده

 بزرگی که واسه حد اقل یه سالش خریده بودم رو توی وانش خالی کرده و وان رو پر از کف کرده ،توی وان دراز کش شده است و از این کار هم بسی خرسند است!!!کف حمام رو هم بی نصیب نگذاشته بود بچه ام!!!

منم گفتم:ملی ی ی ی کا چرا شامپو رو بدون اجازه برداشتی؟! ولی یه کم فکر کردم و گفتم چه فایده تقصیر خودم بود که از جلو دستش بر نداشتم و با ذوقی که می کرد ،شاد شدم (مصدوم آماده است و دیگر کاری از دست ما بر نمی آید)

و این شد که تصمیم گرفتم دیگه شامپو سایز بزرگ نخرم!

و این که یه شامپو کف واسه این دخملی بخرم که از حمومش لذت ببره!

 

ملیکا گل ما فکر می کنه فقط بابایی حق رفتن به سر کار رو داره و هر کس دیگه بخواد بره سر کار جای بابایی رو می گیره!!

دیروز وقتی از دانشگاه برگشتم بهم گفت داشگاه بود؟گفتم اره دخترم رفته بودم دانشگاه که:

ملیکا با تشر  و عصبانیت  گفت بابایی رفته سر کار تو نرو!!!تو بزرگ شدی .بسه بسه داشگا مدسه نرو....

از وقتی فهمیده من میرم دانشگاه هی ادای منو در میاره و می گه مامانی گرگه نکن من برم داشگا زودی میام و تندی میره تو اتاقش و میاد منو می بوسه و می گه دیدی اومدم

 

دختر گل مامان کلی چیز یاد گرفته چیز هایی مثل:

۱- جوراب هاشو خودش میپوشه

۲- شلوارش رو هم خودش میتونه بپوشه

۳- انگشت هاشو به فارسی  بشماره

۴-نقشش رو عوض میکنه یه بار میشه مامان به تبع منم دخترش ، یه بار میشه هاپو بعه تبع منم هاپو بزرگه و بیشتر حیوونای دیگه!

۵-واسه عروسک هاش قصه و گاهی هم لالایی می گه

۶-عاشق آشپزی کردنه

۷-  روی کاغذ نقاشی بکشه و به قول خودش درس بخونه

۸- تو انداختن سفره کلی کمک کنه

9- مسواک بزنه

و...

چند وقت رفته بودم دندان پزشکی و از اونجایی که کسی نبود مواظب ملیکا باشه دختری رو هم با خودم

 بردم همش فکر می کردم از اونجایی که ملیکا خیلی دیر با کسی اشنا می شه کلی اونجا منو اذیت

می کنه وقتی نوبت من شد همش می گفت دکتر نرو مامان نرو نرو وقتی وارد مطب شدیم یه کوچولو

 گریه کرد و نزاشت بشینم که دکتر باهاش حرف زد که بهش توضیح داد که می خواد دندون هایه منو

خوب بکنه ملیکا هم اروم شد و رو دل من نشست و دکتر هم شروع به انجام کارش شد ملیکا خیلی

خوشش اومده بود و با دقت نگاه می کرد و اصلا غریبی نمی کرد و نمی ترسید بعد که کار من تموم شد

 و بلند شدم و ذاشتم با دکتر صحبت می کردم ملیکا رو صندلی نشسته بود و منتظر بود دکتر دندون اونو

هم معاینه کنه و وفتی دکتر رفت کنارش دهن رو باز کرد و دکتر هم معاینه اش کرد و خدا رو شکر

دندوناش خوب بودن و به زور از صندلی بلندش کردم از اون روز شده دکتر ملیسا و همش می گه من

 دکتر ملیسا هستم و منو بابایی رو کچل کرده کلی وسیله پزشکی داره که خاله سمانه خریده

تمومشون رو می کنه تو دهنمون و مثلا داره دندونامون رو درست می کنه و هی می گه شوکولات نخوری مستاک بزنی

تازه دیروز یه کم دلش درد می کرد اومده کنار من می گه مامان ملیض شدم دکتر ملیسا رو ببر دکتر خخخخخخخخخخخخخخخخ

 

ملیکا خانوم به خاطر توجه زیادی که از طرف مامان جون و بابا جون خاله سمانه و ستاره بهش می شه

 کلی لوس شده و وقتی میریم خونه مامان جون اصلا جرات ندارم که دعوات کنم دعوا که چه عرض کنم ا

صلا نمی تونم بهت بگم دخترم این کارو نکن چنان گریه ای می کنی و می دویی بغل مامان جون یا بابا

جون که انگاری زدمت و خیلی خودتو لوس  می کنی و با گریه می گی"مامان منو دعبا کرد منو زد" و

جالبیش به اینه که میایی سمتم و با صدایه کلفت می گی و البته با دعوا و تشر می گی"ملیسا رو دعبا

کردی کتک زدی ارههههههه"و کلی هم منو می زنی و دلت خنک می شه تازه یه حرف بد هم یاد گرفتی

و وقتی عصبانی می شی می گی"پَسگ"که البته با کلی ترفند ای حرف بد رو به پَخوب تغییر دادم که

وقتی عصبانی می شی می گی پَسگ ملیسا کتک؟

شبها جدا از منو بابایی تو هال جلویه تی وی می خوابی و بیشتر وقتها بعد ما می خوابی یه شب خیلی

دوست داشتی رو تخت ما بخوابی واسه همین اومدی کنار ما و خواب رفتی و بعد بابایی تو رو برد سر

جات صبح وقتی از خواب بلند شدی اومدی تو اتاق و با عصبانیت گفتی پَسگ این تخت ملیسا هست تو

نخواب تو نخواب

 بقیه مطالب رو تو پست بعدی میزارم

ببخشید که مطالب زیاد شد و چشاتون درد گرفت

پسندها (1)

نظرات (5)

مامان
9 آبان 92 11:28
زیبا نوشتی عزیزم


مرسی عزیزم
یگانه
9 آبان 92 11:29
سلام عزیزم
خدا دختر شیطونت رو حفظ کنه


مرسی عزیزم
خاله جون
9 آبان 92 11:30
عزیزم خیلی دختر شیطونی داری خدا حفظش کنه


ممنون عزیزم
خدیجه جنوبی
12 آبان 92 12:10
سلام دوست عزیزم خسته نباشی مثل همیشه زیبا و دلچسپ نوشتی دخترت را میبوسم،ممنون


سلام عزیزم . ممنون که سر زدی عزیزم
فرید تولون
15 آبان 92 11:45
سلام این خاطره ت منو به سالهای دور برد یاد بچگیامون بخیر خدا ملیکای عزیزرو زیر سایه مامان باباش حفظ کنه و زندگی شاد و موفقیتی داشته باشین ممنون عزیزم